113فردا صبح به مسجد سهله رفتيم. از نماز خواندن در مسجدى كه همه پيامبران در آن نماز خواندهاند، احساس خرسندى مىكردم. سپس به سمت خانه امام على (ع) رفتيم؛ آنجا كه روزگارى خانه مولايم بود.
اتوبوس به سمت سامرا حركت كرد. در اين سرزمين صحنههايى ديدم كه حتى توصيفش بغض گلويم را مىشكند. وقتى خواستم وارد حرم امام حسن عسگرى (ع) شوم، توقع ديدن گلدستههاى طلايى را داشتم. چشمم كه به حرم سياهپوش افتاد، پاهايم سست شد و توان راه رفتن نداشتم. به اين حقيقت رسيدم كه امام رضا (ع) با آن همه عشاق و حرم و گلدسته طلايى چگونه مىتواند غريب باشد. غريبى و غربت را در سامرا كنار حرم امام حسن عسگرى (ع) يافتم كه حتى گلدسته و بارگاه هم ندارد. به سردابه امام زمان رفتم؛ جايى كه آقا با خدا خلوت مىكرد. اندكى توقف كردم تا بلكه ذرهاى از خلوت آن بزرگوار با خدا را لمس كنم.
به سمت كاظمين رفتيم و در جوار حرم امام موسى كاظم و اما جواد (عليهما السلام) آرام گرفتم. چه حرم باصفايى! يعنى من در كنار پدر و فرزند امام رضا (ع) هستم؟ هر وقت دلم مىگيرد، به حرم امام رضا (ع) مىروم و او را به جان جوادش قسم مىدهم. حال كه در حرم خودش هستم، نمىدانم از او چه بخواهم. افسوس! لحظاتى كه در سامرا و كاظمين بوديم، بسيار كوتاه بود و فرصت نشد كه همه حرفهايم را با اين بزرگواران در ميان بگذارم.
وقتى اتوبوس از كنار دجله و فرات مىگذشت، هر لحظه آفتاب سوزانتر مىشد و من تشنهتر. راهى سرزمين بلا شديم. ياد كربلا كه افتادم، اشكم جارى شد. به اين مىانديشيدم چه مصيبتها كه در دشت كربلا بر امام حسين (ع) و يارانش نگذشت. چگونه حضرت عباس كنار رود فرات تشنه ماند، با وجود رودى با اين عظمت و آب گوارا؟ !
كم كم گلدستههاى طلايى حرم امام حسين (ع) نمايان شد. ناباورانه وارد حرم شدم. هميشه در روزهاى عاشورا آرزوى حضور در چنين مكانى را داشتم. حال در حرم امام حسين (ع) هستم؛ با آرامشى خاص كه تمام وجودم را فرا گرفته. آيا مىشود اين حس در وجودم ماندگار باشد؟ اكنون آرزوى ديدن ضريح ششگوشۀ حرم امام حسين (ع) به حقيقت پيوسته بود.
در ميان سيل اشك به ياد مادرش فاطمه زهرا (س) افتادم. مشتاق بودم كه تلّ زينبيه را ببينم. چقدر سخت است، وقتى برادرت را در مقابل چشمانت سر ببرند! چه دشوار است وقتى پرپر شدن عزيزانت را از نزديك ببينى و نتوانى كار كنى! من هم دوست داشتم مثل همۀ آنهايى كه به كربلا مىآيند، با خانوادهام مىآمدم. سالهاست كه خانوادۀ من در همين دو نفر خلاصه شده است: من و مادرم. هميشه از خدا مىپرسم چرا بايد درد اين يتيمى را تحمل كنم؟ اما وقتى وارد كربلا شدم و عظمت حضرت زينب (س) را مشاهده كردم، همه گرفتارىهايم را در برابر سختىهاى حضرت زينب (س) قطرهاى ديدم در برابر دريا. به راستى كه زينب چه دريا دل بود.
چه غروب غمانگيزى بود عصر جمعه كه متعلق به امام زمان (عج) است. به اين سعادت رسيدم كه در بينالحرمين باشم. در اين سو حرم امام حسين (ع) را مىبينم و در آن سو حرم حضرت ابوالفضل (ع) را. احساس كردم پا به بهشت گذاشتهام. بهشت من اينجاست. به سمت حرم حضرت عباس رفتم. يا عباس! از باوفايىهايت شنيدهام. شنيدهام كه آب را خود ننوشيدى و براى طفلان امام حسين (ع) بردى. دو دستت را در اين راه دادى و با لبان تشنه به شهادت رسيدى.
خدايا! بر طفلان امام حسين (ع) چه گذشت؟ ! بر حضرت زينب (س) چه گذشت؟ ! آيا بلايى غمبارتر از اين در دنيا رخ داده است؟ سختترين لحظۀ اين واقعه، لحظۀ خداحافظى خواهر و برادر بود كه حضرت زينب (س) زير گلوى برادرش را بوسيد. خيلى دردناك است كه با عزيزترينت خداحافظى كنى و بدانى كه لحظهاى بعد زنده نخواهد بود و ديگر نمىتوانى او را در آغوش بگيرى. من هم به همين سختى با پدر خداحافظى كرده بودم. براى من هم دشوار بود كه بدانم ديگر او را نخواهم ديد و صدايش را نخواهم شنيد. چگونه مىتوان بر بالين برادرى نشست كه سر ندارد؟ ! چگونه مىتوان پيكر بدون سر را در آغوش گرفت؟ ! يا حسين! امشب را تا صبح در حرم باصفايت خواهم ماند تا بلكه از عشقت سيراب شوم. در بينالحرمين مىنشينم و ذكر مىگويم؛ آنقدر كه با دست پر به مشهد نزد آقا امام رضا (ع) برگردم.
سحر كه شد، خوابى شيرين به سراغم آمد. چه سرزمين سرسبزى، من كجايم؟ اينجا كجاست؟ سرزمين خوشبختى چقدر زيباست! كاش همين جا بمانم؛ نزد حسين و يارانش. . .