157گفت: كدام را مىخواهى؟ و من حجرهاى كه در گوشه واقع بود، تعيين نمودم. فرمودند همه از اين حجرهها كه فضاى مدرسه در نظراندازشان است، تعيين ميكنند، و تو خيلى ساده هستى كه گوشه مستور را تعيين مىكنى. گفتم: من حجره مىخواهم كه در آن درس بخوانم و افكارم مرتب باشد، نه براى تماشا كه خوشمنظره باشد؛ والا اينقدرها هم من شعور دارم كه آنها بهتر است، اما نه براى طلبه.»
سيد دو ماه بعد كه حجره آماده گرديد، در آن مستقر شد و تنها به درس پرداخت و بس! دوران حضور در حوزه و حجره، همرا با سختى معيشت بود و اين معضلى فراگير بود و طاقتفرسا. گذر زندگى با نسيهكارى در دكان عطارى و نانوايى مىگذشت و پختنى خوردن «منحصر بود به جايى كه وعده بگيرند و آن هم در نجف بسيار قليل الوجود بود» ؛ اما «اين گرسنگىها و ادبار دنيا، فتورى در عزم و خطورى در خاطر كه باعث اندوه شود، راه نمىيافت» و سيد مجدّانه اشتغال به درس و بحث خود داشت:
«از زيارت كربلا برگشتم، در حالى كه هيچ پولى نداشتم. وقت ناهار شد. رفتم به حجره؛ ميان طاقچهها نان خشكهايى كه لقمه لقمه از سابق مانده و بعضىها بدمزه و سبز شده بود و يا خمير و سوخته بود، جهت سدّ رمق، چند مثقالى خوردم كه معده تا شب مشغول به آن باشد، تا چه پيش آيد و همچنين در شب از آن نان خشكها جويده، تا مگر فردا فرجى حاصل آيد و هَلُمّ جَرّا.»
درسخوانى امتياز طلاب فاضلى همچون سيد قوچانى بود. شب و روز پيوسته به درس و مطالعه مىگذشت و اين معجزهها از روى عشق است كه او را به درس و فكر در آن و نوشتن وامىداشت و عشق، قواى طبيعيه را نيز از كار مىانداخت:
«يك شب درس آخوند كه ساعت 2 (از شب گذشته) تمام مىشد، آمدم به حجره؛ اجزاى طبخ را به تاسكباب نمودم. از برنج و آب و نمك و روغن و به دورى كوره آتش گذاردم و مشغول نوشتن شدم كه جزوه را روى كتاب مىگذاشتم و دو زانو مىنشستم و بازوها را به روى زمين ستون مىكردم و خم مىشدم و مىنوشتم و به همين هيكل مشغول مىشدم. در شبى از شبها همينطور نوشتم و فكر كردم تا درس را تمام كردم. سر بلند كردم كه طبيخ (خواركى) بخورم، ديدم آفتاب از سوراخ پنجره به حجره افتاده. آمدم بيرون كه يك ساعت زيادتر از آفتاب گذشته، طبيخ جوشيده و سرد شده؛