173
تبسم على اصغر (ع)
مرتضى جامآبادى
هر چند علىاصغر شش ماهه، منم من
با مشت گره كردۀ خود، بتشكنم من
من هاشمىام، مادرم از وقت ولادت
قنداقه نپوشانده مرا، در كفنم من
گر كرب و بلا گلشن گلهاى خدايى است
نشكفته فرو ريخته در اين چمنم من
از خون گلو بس كه تنم گشته نگارين
انگار كه يك پاره عقيق يمنم من
من كوثر جوشان و بيچاره معاند
پنداشت كه از تشنهلبى در مِحَنم من
آن فرد نخستين كه لبم اوّل و آخر
بوسيد پدر بود، كه شيرين دهنم من
از معركه مىآيم و مادر به تماشاست
در دست پدر، دستهگل نسترنم من
هرچند كه طفلم من، از آن حرف تبسّم
در دفتر عشّاق، چه صاحب سخنم من
قنداقۀ من بنگر و قنداقۀ عيسى
اى مادر عيسى كه چه گل پيرهنم من