17نيافتم و هزاران كتاب و تحقيق بر دارفنا ديدم، درس باقى را از دارفناى حلاّج آموختم و بر اين نعمتِ فقر شاكر ماندم. 5 سال تلاش كردم تا روزها با كار خاموش خرما، عزت صلح خاموش را در استغنا زنده نگهدارم، تا سال 1369 كه چون ديگر نتوانستم پردۀ ترانه صلح خاموش را بنوازم و در صلح با خود و عالميان صادق مانم، بىهيچ احساس فشارى، حبى يا بغضى به صرف دستيابى فرزندانم به امكان تحصيل دانش نو، دست آنها را گرفته، متوكل بر كشتى شكسته، بىادعا، به دنياى نو علم و فرهنگ، هجرت شيرين كرديم و پابسته و لال زبان در گوشهاى از زمينهاى آلمان پياده شديم، بىكفش دويدن بر اين ارض اجاره را بر مالكيت آن تنگ كفش ترجيح دادم تا در كنار دانش آموزى فرزندانم، خود و همسرم صلح خاموش را در كوچههاى جهان بياموزيم. اينجا يافتم كه هم آنجا و هم اينجا و همهجا جز غريبستان، جهان را نه شهرى است كه دعوى ملكى بود و نه شهرى جهانى است كه به پريشانى خاطرى ارزد. بىآنكه خود را شيفتۀ روم و چين بيابم، هر دم خود را مخاطب مولانا يافتم كه:
جانا بهغريبستان چندين به چه مىمانى؟باز آ تو از اين غربت تا چند پريشانى...
تا چند چند؟ پريشانى؟... به ملك بىسنانِ سنايى افتادم.
پرسش : آيا از دست آوردهاى چنين هجرتى خشنوديد؟
پاسخ: در نهاد هر هجرت شيرينى، دست آوردها و خشنودىها است، تلخى همره شكست است و افسردگى و غم نتيجۀ هجرت تلخ. سه پسرم به دورۀ دكترى فيزيك، بيوشيمى، انفورماتيك رسيدهاند، و دخترم به آرشتكتورى دانشگاه. خود من روزها صنعت خرما را مىساختم و مىآموختم، و شبها با فرهنگ شناسى، خستگىهاى تلاش مستقل بودن را از آز و كين التيام مىبخشيدم.
پرسش : منظور شما از فرهنگ شناسى شبانه چيست؟
پاسخ: ببينيد ! كلام در خاموشى مى رُويد، خاموشى در تاريكى نشستن نيست، در خود