72
اشك مشك
چشمم از اشك پر و مشك من از آب تهى است
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب، تهى است
گفتم از اشك كنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بود چشم من از آب، تهى است
به روى اسب قيامم، به روى خاك سجود
اين نماز ره عشق است، از آداب، تهى است
جان من مىبرد آن آب كزين مشك چكد
كشتىام غرق در آبى كه ز گرداب، تهى است
هر چه بخت من سرگشته به خواب است، حسين
ديدۀ اصغر لب تشنهات از خواب، تهى است
دست و مشك و علمى لازمۀ هر سقاست
دست عباس تو از اين همه اسباب، تهى است
مشك هم اشك به بىدستى من مىريزد
بى سبب نيست اگر مشك من از آب، تهى است
فيض زيارت
روشن آن ديده كه هر شب به عزاى تو گريست
صبح زد چاك گريبان و براى تو گريست
خواست آدم شود آسوده ز گرداب بلا
خواند نام تو و بر كرب و بلاى تو گريست
نوح، كشتى چو بنا كرد بر آن خشك زمين
آسمان آن همه دريا به هواى تو گريست
شعلۀ سركش آتش به خليل ره دوست
تب او سرد شد و گل به صفاى تو گريست
زمزم آن روز كه جوشيد از آن وادى عشق
عطش شوق تو را ديد و به پاى تو گريست
اين همه ديدۀ گريان اگر از لطف خداست
مىتوان گفت به سوگ تو خداى تو گريست
اى كه آهنگ عراق تو بود راه حجاز
بلبل عشق بر اين شور و نواى تو گريست
زائرى كو شده از فيض زيارت محروم
دل حرم كرد و بر اين صحن و سراى تو گريست
دردمندى كه شد از نوش طبيبان مأيوس