29عمر و ابوبكر نزد زهرا رفتند، ولى فاطمه ايشان را نپذيرفت. سپس به على عليه السلام توسل جستند و او آنها را به بالين زهرا برد، اما دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم روى خود را به ديوار كرده و سلام آنها را پاسخ نداد.
ابوبكر گفت:
دختر پيغمبر! به خدا من پيوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از پيوند خود بيشتر دوست دارم و تو نزد من از عايشه محبوبترى. من آرزو داشتم روز مرگ پدرت بميرم! (تو خيال مىكنى با معرفتى كه من در حق تو دارم، ميراثت را به ستم خواهم گرفت؟! من از پدرت شنيدم كه ما پيامبران ارث نمىگذاريم، آنچه بجا گذاريم صدقه است).
در اين وقت فاطمه چهرۀ نحيف و محزون خود را به آنان كرد و پرسيد: اگر حديثى را از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر شما بخوانم آن را به كار خواهيد بست؟ گفتند: آرى!
- شما را به خدا از پدرم نشنيديد خشنودى فاطمه خوشنودى من و خشم او خشم من است؟ و هر كه دخترم را دوست بدار مرا دوست داشته و هر كه او را خوشنود سازد مرا خوشنود ساخته است و هر كه او را به خشم آرد، مرا به خشم آورده؟
- آرى ما اين حديث را از پيغمبر شنيديم.
- اكنون من خدا و ملائكه را گواه مىگيرم كه شما مرا به خشم آورديد و خوشنود نكرديد. اگر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را ببينم شكوۀ شما را بدو مىكنم.
- سپس روى خود را از آنها برگردانيد.