44اى ردّ دردهاى زلال، اشك ماندگار
بر چهره بلا زده كربلا فرات
از بس كه اشك ريخته شد در حكايتت
آب از سرت گذشت دگر بينوا فرات
دستت به دست ماه منيرى رسيده بود
دستى كه شد ز قامت آن مه جدا
ديدى فرود ضربت شمشير كينه را
بر دست غيرت خلف مرتضى فرات
روحت به مشك بود و به دريا رسيده بود
سد شد مسير و ريختى آخر كجا فرات
ديد شكسته كشتى آل نبى و بعد
گشتى محيط محنت و بحر بلا فرات
ديدم من آنچه را كه نديدى ز داغ دوست
داغى كه زد شرر به دل خيمهها فرات
آن صيد دست و پا زده در خون، حسين بود
من شاهد تلاطم خون خدا فرات
تابيدم و ز تاب من آن دشت، تف گرفت
از تشنگان دشت نكردم حيا فرات
، ، ،
خورشيدن خون گريست و مكثى غريب كرد
پهناى سرخىاش ز اُفق بود تا فرات
دلمويههاى غربت او ناتمام ماند
خورشيد رفت و دهشت شب بود با فرات
سعيد سلمانپور ارومى