349شهرهاى ايران. چهرههاى متفاوتى را مىبينى؛ مردانى با ريشهاى طولانى يا اساساً بىريش، ايرانيانى لاغر و عربهايى فربه. . .
خدام حرم قرآن و دعا مىخوانند. عمامههاى بزرگى بر سر دارند و برخى از آنان هم مردم را در مسيرها هدايت مىكنند. . . در زاويهاى از حرم، زنانى را ديدم سراپا محجّبه و سياهپوش كه روى زمين نشستهاند و نجوا دارند. . . خادمى كه همراه ما بود، حركت كرد و ما نيز به دنبالش. من هم مانند شيعيان دستم را به ضريح مىكشيدم و دور ضريح از راست به چپ حركت مىكردم. خانمى در كنارم گريهاى يأسآلود داشت و تا جايى كه مىتوانست دستش را روى ضريح بالاتر مىبرد و شبكهها را مىبوسيد. فضاى داخل رواق در عواطف و احساسات غوطهور است و كسى نمىتواند آنجا بايستد و اين حسّ را درك نكند و عواطف مردم را نفهمد. . . كسانى كه در اثناى زيارت مردم بلند صلوات مىفرستند، به اين احساس معنوى صدمه مىزنند و تمركز را از انسان مىگيرند. من فكر مىكنم اگر اين مردم بفهمند يك مسيحى وارد حريم حرمشان شده، او جان سالم از اينجا به در نمىبرد. يكى از همراهانم بسيار ترسيده بود و مىلرزيد و تند تند زيارت مىخواند. . . به هر حال اختلاف فرهنگى است. يا ما بايد غالب باشيم يا آنها و اتفاقاً آنان حقّ دارند كه وقتى ما را در حرم يافتند بكشند. شايد اگر ما به جاى ايشان بوديم، همين عكسالعمل را نشان مىداديم و اين قانونى خللناپذير است.
وقت خداحافظى رسيد. سيد شروع كرد به خواندن دعاى ديگرى و ما هم نگران در كنارش ايستاده بوديم. عواطف قوى در دعا موج مىزد و ما را به ياد تقوا و ديانت انداخت. اين حالت تمام وجودم را فرا گرفته بود و من فراموش كرده بودم كه نسبت به اين فضا غريبه هستم؛ ولى در هر صورت همه ابناى بشر براى بيان عواطف و احساسات، يك زبان مشترك دارند و با آن با يكديگر ارتباط برقرار مىكنند. از حرم بيرون آمديم. خوب بود همه زن بوديم و لازم نبود از سيد تشكر و خداحافظى كنيم؛ چون در غير اين صورت من لو مىرفتم. البته يكى از خواهران نورى اين كار را از طرف ما انجام داد. به طرف كفشدار رفتيم. او بدون اينكه از ما بپرسد، كفشهاىمان را به درستى به ما داد. از حافظه كفشدار حيرت كرده بودم؛ بدون اينكه شمارهاى به ما بدهد. . . از حرم كه