175خبرى مختصر از حادثۀ كرب و بلايت
همرهانت صفى از آينه بودند و خوش آن روز
كه درخشيد خدا در همۀ آينههايت
كاش بوديم و سر و ديده و دستى چو ابالفضل
مىفشانديم سبكتر ز كفى آب، برايت
از فراسوى ازل تا ابد، اى حلق بريده
مىرود دايره در دايره، پژواك صدايت
مهر كربلا
پ. نجاتى
از كودكى، به نام حسين آشنا شدم
تا كمكمك به درد و غمش مبتلا شدم
مادر نهاد بر لب من مهر كربلا
تا وارث محبت خون خدا شدم
شيرينى و طراوت اين عشق ناب را
از شير او چشيدم و چون غنچه وا شدم
تا دستِ درد، پيرهن عافيت دريد
با مرهم زيارت آقا دوا شدم
پوشاند جامه سيَهَم در عزاى او
تا از سياهى دل، از آن پس رها شدم
در هيأتى كه پاى به زنجير عشق داشت
هر سال، مثل فاطمه، صاحب عزا شدم
مادر! تو را سپاس كه با دست همتت
با برترين حماسه خاك آشنا شدم