47
عاشورا، روز حماسه
خورشيد عاشورا كه دميد، نبرد ميان جبهه حق و باطل آغاز شد. يكايك اصحاب امام به ميدان رفتند و شهيد شدند. وقتى هيچيك از آنان باقى نماند، نوبت به جوانان بنىهاشم رسيد تا پاى در ميدان بگذارند.
على اكبر، آن جوان رشيد و شجاع و خوشسيما و خوشسخن كه گفتار و حركاتش همه را به ياد پيامبرصلى الله عليه وآله مىانداخت، به حضور امام حسين (عليه السلام) آمد و از پدر اذن ميدان خواست. پدر هم اجازه داد. پس سوار بر اسب شد و آهنگ رفتن به ميدان كرد. پدر و پسر با هم وداع كردند، اما امام با نگاهش جوان رشيد خود را زير نظر داشت و با حسرتى دردناك و در عين حال با شوقى فراوان به قد و بالاى فرزند مىنگريست؛ همچون كسى كه از بازگشت او مأيوس باشد.
حسين بن على (عليه السلام) دست زير محاسن خود برد؛ نگاهش را به آسمان متوجه ساخت و با سخنانى كه نشان دهنده جايگاه والاى على اكبر و محبت پدر به اين فرزند دلاور بود، چنين فرمود:
«خدايا! شاهد باش كه شبيهترين مردم به پيامبرت در چهره و گفتار و منطق و عمل را به سوى اين قوم فرستادم. ما هر گاه مشتاق پيامبرت مىشديم، به سيماى اين جوان نگاه مىكرديم. خدايا! بركات زمين را از اين قوم بگير و جمعشان را پراكنده و متلاشى كن؛ اينان ما را دعوت كردند تا يارىمان كنند، ولى با جنگ و قتالشان بر ما شوريدند» . 1
رابطه سرشار از ادب و احترام على اكبر (عليه السلام) به پدر و علاقه و محبت پدر به فرزند، در همه مراحل زندگى اين دو الگوى فضيلت وجود داشت و اوج آن، در صحنه عاشورا متجلى گشت.
آنگاه على اكبر به ميدان شتافت؛ در حالى كه هيبت پيامبرصلى الله عليه وآله و شجاعت على (عليه السلام) و استوارى حمزه و بزگمنشى حسين بن على (عليه السلام) را داشت.
پيوسته در معرفى خود، رجز مىخواند و به آن روبهصفتان حمله مىبرد وچنين مىفرمود:
«من على، فرزند حسين بن على هستم؛ از گروهى كه جدّ پدرشان پيامبر خداست. به خدا سوگند هرگز نبايد ناپاكِ ناپاك زاده بر ما حكومت كند. من با اين نيزه و شمشير، در دفاع