102
عزاى على (عليه السلام)
امشب در خانهْ على را
يك جانى نابكار بسته
سررشتهْ نظم عالمى را
يك ضربت ناروا گسسته
در بستر احتضار، حيدر
از غصهْ روزگار، رسته
مردم به كنار خانهْ او
استاده، نشسته، دسته دسته
يك عده نهاده سر به زانو
گريان، نگران، غمين و خسته
گاهى كسى از ميان جمعى
با گريه، سكوت را شكسته
از رنگ رخ على است پيدا
كز جان عزيز، دست شسته
اين آينهْ خدانما را
اى واى! كه از جفا شكسته؟
هرچند طبيب حاذق او
استادى خود به كار بسته
ليكن شده نااميد آخر
بر زهر جفا، دوا بجسته
افسوس گذشته كار از كار
فُلك علوى به گِل نشسته
گويد به زمان حال، زينب
اى كاش سحر نگردد امشب
حسان
عزاى على (عليه السلام)
ناله كن اى دل به عزاى على
گريه كن اى ديده براى على
كعبه ز كف داده چو مولود خويش
گشته سيهپوش عزاى على
ديدهْ زمزم كه پر از اشك شد
ياد كند زمزمههاى على
تيغ شهادت سر او را شكافت
كوفه بود كوى مناى على
عالم امكان شده پرغلغله
چون شده خاموش صداى على
منبر و محراب كشد انتظار
تا كه زند بوسه به پاى على
ماه دگر در دل شب نشنود
صوت مناجات و دعاى على
مانده تهى سفره بيچارگان
منتظر نان و غذاى على
واى! امير دو سرا كشته شد
خانهْ غم گشت سراى على
پيش حسين و حسن و زينبين
خون چكد از فرق هماى على
خواهى اگر ملك دو عالم «حسان»
از دل و جان باش گداى على
حسان