101
سفر به عتبات
گزارشى كه عالم فرزانه مرحوم سيد نعمتالله جزايرى (1050- 1112ق) از سفر خويش به عتبات عاليات نوشته است، نكتههاى لطيفى دارد. وى در زندگىنامۀ خودنوشت خويش كه به عربى است و ترجمه شده، مسافرت خود از كرمانشاه به عراق و زيارت قبور مطهر حضرت على (ع) و امام حسين (ع) و كاظمين را شرح داده و به برخى عناياتى كه شامل حالش شده، اشاره كرده است. بخشى از اين مطالب تقديم شما مىگردد.
چون به كرمانشاه رسيديم و از آنجا گذشتيم، به «هارونيه» وارد شديم كه هارونالرشيد آنرا بنا كرده است. چون از كوه بالا رفتيم، باران گرفت و هوا رو به سردى نهاد؛ به حدّى كه پا بر روى سنگ بند نمىشد و از شدت سرماى هوا و شدت باران حتى نمىشد بر چهارپا نشست. من شروع به خواندن آيتالكرسى كردم. هر كس در قافله بود، از چهارپا فرو افتاد؛ ولى من بحمدالله به سلامت به منزل رسيدم. در آن منزل، كاروانسرايى كوچك بود كه حجره نداشت و هر چه بود، طويله بود. من كتابها واسبابهايم را در طويله گذاشتم. سرگينها را در طويله آتش زده بودند و دود ميان طويله پيچيده بود و ما ميان دود و باران حيران ايستاده بوديم. از ترس باران به درون طويله مىرفتيم و بينى خود را مىگرفتيم و چون نفس تنگ مىشد، بيرون مىآمديم و زير باران مىايستاديم. كار ما در آن شب همين بود؛ چه شب درازى! چون آفتاب طلوع كرد، اهل قريهاى كه آن نزديكى سكنى داشتند، آمدند كه به ما نان بفروشند. زنى آمد كه ريشى بلند داشت؛ نيمى سپيد و نيمى سياه! و ما سخت حيرت كرديم. آنگاه به روستايى به نام «بعقوبا» رسيديم و كتاب و اسباب خود را نزد كاروانيان گذاشتيم و با گروهى كوچك به طرف «سرّمن رأى» (سامرّا) به راه افتاديم. چون از قافله جدا شديم و قريب يك فرسنگ رفتيم، به مردى برخورديم كه مىگفت از اين راهى كه مىرويد، در كنار «نهر پاشا» راهزنان در انتظارتانند. ما مردّد مانديم كه برويم يا برگرديم. بالاخره تصميم به رفتن گرفتيم. چون به نهرپاشا رسيديم، سر اسبان آنان ظاهر شد. من شروع به خواندن آيتالكرسى كردم و همراهانم را به خواندن آن تحريص نمودم. راهزنان همينكه به نزديك ما رسيدند، در گوشهاى جمع شدند و نخست به تفكّر پرداختند و آنگاه به طرف ما آمدند و گفتند: شما راه را گم كردهايد و راست هم مىگفتند. سپس مردى را همراه ما فرستادند كه تا نزديك منزل «قازانيه» راهنماى ما بود. در آنجا جمعى از اوباش سامرا (كه خود را سادات مىناميدند) به استقبال ما آمدند كه ما را با خود ببرند. واضح بود كه ديگر اختيار جان و مالمان را نداريم. با اينكه خودمان چهارپا داشتيم، آنها ما را به اجبار بر چهارپايان خود سوار كردند تا كرايۀ آنرا از ما بگيرند. ناچار سوار شديم (مرحوم جزايرى، از اين پس واقعۀ تلخى را نقل مىكند كه چگونه آن اوباش، هم غذاى بد به آنان دادند و هم اموالشان را به نحوى گرفتند و هيچ ترحّمى به زوّار نداشتند، كه از نقل آن خوددارى مىشود) .
. . . از بغداد به مشهد كاظمين (ع) رفتيم و از آنجا به زيارت مولايمان ابا عبدالله الحسين (ع) شتافتيم و من از بالاى سر هر يك از امامان خاكى برمىداشتم و خاك پاى سيدالشهدا (ع) را هم برداشتم و بر چشمانم كشيدم كه قوّت گرفت و از روز اول بهتر شد و كار مطالعه، سهل گرديد.
مدتها بود كه شرحى بر صحيفه آغاز كرده بودم و ناتمام مانده بود. از آن روز دوباره شروع به كار كردم و تاكنون هر بار چشمانم درد بگيرد، از آن تربت بر چشمانم مىمالم و اين دواى درد من است.
چون به مشهد اميرالمؤمنين (ع) رسيدم و به زيارت مشرف شدم، دستم را از زير روپوش مرقد بردم و از بالاى سر آن جناب قدرى خاك برداشتم. در ميان دستم مرواريدى سفيد از مرواريدهاى نجف ظاهر شد. آنرا گرفتم و بيرون آمدم و واقعه را براى برادران مؤمنم نقل كردم. همه تعجب كردند و گفتند: ما هرگز نشيندهايم كه در اينجا كسى مرواريد پيدا كند. حتما فرشتهاى آنرا آورده و در اينجا گذاشته است. سالها پيش يكى از خدّام حرم مرواريدى در صحن مبارك يافته بود كه متولّى آنرا از او گرفت و براى شاه صفى فرستاد.
به هر تقدير از آن مرواريد، نگين انگشترى ساختم كه الآن هم نزد من است و به آن تبرّك مىجويم و احوالات عجيب مشاهده مىكنم. يكبار كه انگشتر را به دست داشتم و به جامع شوشتر رفته بودم، پس از نماز مغرب و عشاء به خانه برگشتم و كنار چراغ نشستم؛ ديدم كه نگين انگشتر افتاده است. مىدانستم كه در همان شب افتاده است. سخت دلتنگ شدم و حزنى شديد مرا فرا گرفت. يكى از شاگردانم گفت چراغ برمىداريم و به جستوجو مىپردازيم. من گفتم: شايد در روز افتاده باشد و من در آن روز به جاهاى بسيار رفته بودم. به هر حال گفتم توكّل كنيد و به جستوجو برويد. آنها چراغ را برگرفتند و رفتند و نخستين جايى كه چراغ بر زمين گذاشتند تا جستوجو كنند،