21همگى گوش به فرمان خداوند بودند. وقتى ابراهيم در وادى، در پاى كوه ثبير با فرزندش تنها شد، به او گفت: فرزندم! من در خواب ديدهام كه تو را مىكشم. اسماعيل گفت: پدر! هرچه را كه فرمانيافتهاى انجام ده و خواهىديد كه بر خواست خداوند طاقت خواهم آورد. راوى مىگويد: گفته شده كه اسماعيل در اين حال به وى گفت: پدر! اگر مىخواهى مرا بكشى دست و پايم را محكم ببند تا [ بر اثر دست و پا زدن] از خون من بر تو پاشيده نشود و از اجرم كم نگردد؛ چرا كه مرگ دشوار است و مطمئن نيستم كه در آن حالت دچار وحشت و ترس نشوم. دشنۀ خود را نيز تيز كن تا راحتتر بتوانى مرا بكشى، مرا به رو به زمين انداز و به پشت قرار مده كه بيم آن دارم نگاهت به صورتم افتد و دلت به رحم آيد و فرمان خدا را در مورد من اجرا نكنى. و اگر صلاح دانستى پيراهنم را نزد مادرم ببر تا تسلّاى دلش قرار گيرد. ابراهيم گفت: در اجراى اين فرمان خدا چه نيكو ياورى هستى، فرزندم!
ابراهيم، او را همچنان كه خود گفته بود، با طناب محكم بست، آن گاه كارد خود را تيز كرد و سپس او را به صورت خوابانيد و از نگاه بر چهرهاش خوددارى كرد و كارد را به طرف گلويش برد. در آن حال جبرئيل عليه السلام آن را برگرداند و از دستش گرفت و فرياد زد:
اى ابراهيم، تو به فرمان خدا عمل كردى، اين گوسفند قربانى را بگير و بهجاى فرزندت قربانى كن.
ابناسحاق مىگويد: حكم بن عُيَيْنَه به نقل از مجاهد از مقسم بردۀ عبداللّٰه بن الحارث ، از ابنعباس نقل كرده كه گفته است: آن قربانى را خداوند از بهشت برايش آورده بود و گويند كه مدت چهل پاييز چريده بود. فاكهى مىنويسد: ابناسحاق گفته است كه يكى از نيكان اهل بصره، به نقل از حسن گفته است: آنچه ابراهيم قربانى كرد، بز كوهى بود كه از «اروى» بر بالاى كوه ثبير فرود آمده بود. فاكهى سپس مىنويسد: اهل كتاب و بسيارى از علما بر آنند كه قربانى ابراهيم كه بهجاى اسماعيل سر بريده شد، گوسفندى پروار و شاخبلند و چشمدرشت بود. آن گاه مىافزايد: محمد بن سليمان به نقل از قبيصة بن عقبه از سفيان از عبداللّٰه بن عثمان بن هشيم از سعيد بن جبير از ابنعباس چنين نقل كرده است: