20
دستور ذبح اسماعيل به دست ابراهيم عليهما السلام
فاكهى دربارۀ ذبح اسماعيل از عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللّٰه از ابناسحاق چنين نقل مىكند: ابراهيم فرمان يافت كه فرزندش را سرببرد. او پيش از بيان فرمان خدا به پسرش گفت: فرزندم! طناب و كارد را بردار و با من بيا تا به وادى برويم و هيزم جمع كنيم.
وقتى او را با خود مىبرد، دشمن خدا، ابليس در هيئت مردى بر سر راهش ظاهر شد تا مانع از انجام فرمان خداوند شود! و به ابراهيم گفت: اى مرد، به كجا مىروى؟ گفت:
مىخواهم به اين وادى روم، در آنجا كار دارم. شيطان گفت: به خدا سوگند كه مىدانم شيطان به خوابت آمده و به تو فرمان داده است تا فرزندت را سر ببرى و تو مىخواهى سر فرزند خود را ببرى! ابراهيم او را شناخت وخطاب به او گفت: اى دشمن خدا، از سر راهم دور شو. به خدا سوگند كه من مصمّم به اجراى فرمان پروردگارم هستم. وقتى ابليس از ابراهيم قطع اميد كرد، بر اسماعيل ظاهر شد. اسماعيل پشت سر پدر، در حالى كه طناب و دشنه بر دست داشت، راه مىرفت. ابليس گفت: اى جوان، آيا مىدانى پدرت تو را به كجا مىبرد؟ پاسخ داد: به جايى كه هيزم جمع كنيم. گفت: به خدا او مىخواهد تو را بكشد. اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مدّعى است كه خداوند به وى چنين فرمانى داده است. اسماعيل گفت: از دل و جان آمادهام تا فرمانى را كه خدايش داده به انجام رساند.
وقتى اسماعيل جوان نيز توجهى به وسوسههايش نكرد، به سراغ هاجر مادر اسماعيل رفت كه در خانۀ خود بود و به او گفت: اى هاجر، مادر اسماعيل! هيچ مىدانى كه ابراهيم اسماعيل را به كجا برده است؟ هاجر گفت: رفتهاند تا هيزم گرد آورند. شيطان گفت: ابراهيم رفته است تا او را بكشد. هاجر گفت: هرگز! او مهربانتر از آن است و اسماعيل را بسيار دوست دارد. شيطان گفت: ادّعا مىكند كه خداوند چنين فرمانى به وى داده است. هاجر گفت: اگر خدا به او چنين فرمانى داده باشد، همگى تسليم امر خداييم.
دشمن خدا ابليس بازگشت و از اين كه كارى از پيش نبرده، خشمگين بود. خداوند ابراهيم و خاندان ابراهيم را در برابر وسوسههاى ابليس غير قابل نفوذ كرده بود و آنان