59شخصى بودم كه هر روز در مسجد أموى در محل رأس الحسين نماز مىخواندم. شب هنگام در برابر خود شخصى را ديدم كه به من گفت برخيز. از جاى خود برخاستم و چند قدمى با وى برداشتم كه ناگاه خود را در مسجد كوفه ديدم. از من پرسيد: آيا اين مسجد را مىشناسى؟ گفتم: بله، اين مسجد كوفه است. به من فرمود: پس نماز بخوان. پس از خواندن نماز با وى همراه شدم كه ناگاه خود را در مكه ديدم و همراه وى به طواف خانه كعبه مشغول شديم. پس از بهجا آوردن اعمال دوباره به شام بازگشتيم و آن شخص از ديدگان من پنهان شد. من تا مدتها از اين واقعه شگفتزده بودم. يك سال پس از اين واقعه، دوباره آن شخص آمد و مرا به كوفه و مكه برد. پس از بازگشت به شام، وى را قسم دادم كه نامش را به من بگويد. فرمود: «أنا محمد بن على الرضا بن موسى بن جعفر.» اين ماجرا را براى بعضى از اطرافيانم بازگو كردم تا اينكه خبر به محمد بن عبدالملك بن زيات (وزير معتصم عباسى) رسيد. وى نيز مرا با همين حالتى كه مىبينى در غل و زنجير به زندان بغداد منتقل كرد. ابوخالد به وى قول داد كه واقعيت را به محمد بن عبدالملك گزارش كند. محمد بن عبدالملك در پاسخ چنين نوشت: «قل للّذى أخرجك من الشام الى هذه المواضع التى ذكرتها يخرجك من السجن» ؛ به همان كسى كه تو را از شام به اين مواضع (كوفه و مكه) برد، بگو تو را از زندان خارج كند. ابوخالد مىگويد: پس از دريافت پاسخ محمد بن عبدالملك غم و اندوه مرا فرا گرفت و با خود گفتم فردا نزد زندانى رفته و او را دعوت