152. عمر بن واقد مىگويد: شبى در بغداد، سندى بن شاهك مأمور فرستاد و شبانه مرا احضار كرد. من پيش خود گفتم: كارم تمام است. «انا لله و انا اليه راجعون» گفتم و وصيتهايم را به خانواده كردم و سوار مركب شده، پيش او رفتم. وقتى نگرانى مرا ديد، اطمينان داد كه نترس، قصد بدى نداريم. سپس پرسيد: موسى بن جعفر را مىشناسى؟ گفتم: آرى. از ديرباز با او رفاقت و آشنايى داشتهام. گفت: در بغداد چه كسانى را مىشناسى كه او را بشناسند و سابقه آشنايى با او داشته باشند و نزد مردم هم موجّه و مورد قبول باشند؟ گروهى را نام بردم؛ در حالى كه به دلم افتاد امام فوت كرده است. او در پى آن افراد فرستاد و همه را شبانه حاضر كردند. نزديك پنجاه نفر بودند. همين سؤال را از آنان هم پرسيد كه چه كسانى را مىشناسند كه با موسى بن جعفر آشنايى داشته باشند؟ آنان هم عدهاى را نام بردند؛ آنان را هم حاضر كردند.
سندى بن شاهك به داخل رفت، ولى منشى و كاتب او آمد و طومارى در دست داشت و نام و مشخصات و نشانى خانه و شغل همه را يادداشت كرد. آنگاه سندى وارد شد و همه ما را به اتاقى برد كه پيكر امام در آنجا بود و به من گفت: پارچه را از روى صورت موسى بن جعفر كنار بزن. من هم چنان كردم. ديديم كه امام از دنيا رفته است. گريستم و آيه استرجاع را خواندم. آنگاه به آن گروه گفت: نزديك بياييد و همه به اين جنازه نگاه كنيد. همه آمدند و يكايك نگاه كردند. گفت: همه شهادت مىدهيد كه او موسى بن جعفر است؟ گفتيم: آرى، گواهى مىدهيم. سپس به غلامش دستور داد تا پارچهاى روى عورت امام بياندازد و لباس امام را كنار بزند. غلام چنان كرد. سپس گفت: آيا بر بدن امامتان اثر و نشانهاى غيرعادى مىبينيد؟ گفتند: نه، چيز خاصى نمىبينيم؛ جز اينكه او درگذشته است. گفت: پس جايى نرويد تا او را غسل دهيد و كفن كنيد. ما هم مانديم و مراسم غسل و كفن به پايان رسيد و بدن را به مصلا حمل كردند و سندى بن شاهك بر ايشان نماز خواند. 1
آخرين منزل
آخرين منزل
پس از شهادت امام موسى بن جعفر (ع) ، به قصد توهين و جسارت به آن حضرت و زهر چشم گرفتن از هواداران امام، به شكلى تحقيرآميز و دور از احترام، پيكر مطهر حضرت را بر دوش چهار نفر، از زندان بيرون آوردند و پيشاپيش جنازه اعلام مىكردند: «هذا امام الرَّفَضَه» و بدن را به سمت قبرستان مىبردند.