51احترام آنان قرار گرفت. روز چهارم كه شد حضرت به صاحبخانه چنين گفت: اى پيرمرد! من از كسى كه از رسول خدا (ص) شنيده بود شنيدم كه آن حضرت چنين فرمود: ميهمان سه روز ميهمان است و هرچه بيشتر بماند، صدقه مىخورد و من دوست ندارم صدقه بخورم و از تو مىخواهم كه كارى به من واگذار كنى تا آنچه را مىخورم، صدقه حساب نشود. پيرمرد گفت: كارى را براى تو در نظر خواهم گرفت. حضرت گفت: اجازه بده من در مجلس تو سقايى كنم و آب بدهم.
قاسم با اين وضع مدتى را در منزل آن پيرمرد مشغول به كار شد تا اينكه شبى پيرمرد براى قضاى حاجت بيرون آمد؛ ديد حضرت قاسم در حال ركوع و سجود و عبادت است؛ از اينرو قاسم در نظر او بزرگ جلوه كرد و محبت حضرت در دل پيرمرد جاى گرفت. هنگامى كه صبح شد، پيرمرد خويشان خود را جمع كرد و به آنان گفت: من تصميم دارم دخترم را به همسرى اين بنده شايسته خدا درآورم؛ نظر شما چيست؟ آنان هم گفتند خوب است. پيرمرد دخترش را به عقد او درآورد و حضرت مدتى پيش آنان ماند، تا اينكه خداوند از همسرش دخترى روزى او كرد. زمانى كه دختر سه ساله شد، حضرت قاسم دچار بيمارى شديدى شد و مرگش نزديك گرديد. پيرمرد كنار او نشست و شروع كرد به سؤال از حسب و نسب او و به او گفت: فرزندم! شايد تو هاشمى هستى. حضرت گفت: بله، من فرزند امام موسى بن جعفر (ع) هستم. در اين هنگام پيرمرد در حالى كه به سرش مىزد گفت: واى از پدرت امام موسى بن جعفر (ع) شرمندهام! حضرت فرمود: نه چنين نيست؛ باكى بر تو نيست اى عموى من! تو مرا گرامى داشتى و تو در بهشت با ما هستى. اى عموى من! پس هنگامى كه من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و حنوط و كفن كن و دفنم نما و زمانى كه ايام حج تمتع رسيد، تو همراه دخترت و دختر سه سالهام به حج برو و پس از انجام مناسك حج، مسير خود را راه مدينه انتخاب كن. پس وقتى به دروازه شهر مدينه رسيدى، دختر سه سالهام را پياده كن و خودت و همسرت پشت سر او حركت كنيد تا اينكه او بر درب خانهاى توقف كند كه آن خانه، خانه ماست. پس او وارد خانه مىشود و در آن خانه كسى جز زنهاى بيوه وجود ندارند.
پس از اين سخنان، حضرت قاسم دار فانى را وداع كرد. پيرمرد او را غسل و كفن نمود و به خاك سپرد و منتظر شد تا ايام حج تمتع فرا رسيد و او و دخترانش و دختر قاسم به حج مشرف شدند. سپس راه مدينه را در پيش گرفتند. هنگامى كه به مدينه