158
اشكِ مشك
چشمم از اشك، پر و مشك من از آب، تهى است جگرم غرقه به خون و تنم از تاب، تهى است گفتم از اشك كنم آتش دل را خاموش پر زخوناب بود چشم من، از آب، تهى است به روى اسب قيامم، به روى خاك سجود اين نماز ره عشق است، ز آداب، تهى است جان من مىبرد آبى كه از اين مشك چكد كشتىام غرق در آبى كه ز گرداب، تهى است هرچه بخت من سرگشته به خواب است، حسين ديده اصغر لبتشنهات از آب، تهى است دست و مشك و علمى لازمه هر سقاست دست عباس تو از اين همه اسباب، تهى است مشك هم اشك به بىدستى من مىريزد بىسبب نيست اگر مشك من از آب تهى است