99«روزى امير المؤمنين (ع) مرا صدا زد و به من فرمود: آنگاه كه آن زنازادۀ بنى اميه، آن پسر زنازادۀ بنى اميه، عبيدالله بن زياد، تو را فرا بخواند تا از من بيزارى بجويى، چه خواهى كرد؟ من گفتم: اى امير مؤمنان! من، والله كه از تو بىزارى نمىجويم. حضرت فرمود: در اين صورت، والله كه او تو را مىكشد و مصلوبت مىكند. گفتم: صبر مىكنم؛ و اين مقدار هم در راه خدا كم است. حضرت فرمود: اى ميثم! در اين صورت تو (در بهشت) با من و در درجۀ من خواهى بود.» 1
2. پس از آن كه ولايت كوفه به عبيدالله بن زياد سپرده شد و او آهنگ كوفه نمود، هنگامى كه مىخواست وارد كوفه شود، پرچمش به درخت نخلى آويخت و پاره شد. او اين اتّفاق را به فال بد گرفت و فرمان داد تا آن نخل را قطع كنند. مرد نجّارى آن نخل را خريد و آن را چهار پاره كرد. ميثم مىگويد: «به پسرم صالح گفتم: ميخى آهنين بردار و نام من و پدرم را روى آن حك كن و آن را بر يكى از پارههاى آن درخت بكوب. چند روز كه از آن گذشت، گروهى از بازاريان كوفه نزد من آمدند و گفتند: اى ميثم، برخيز و با ما بيا تا به نزد امير عبيدالله بن زياد برويم و نزد او از مسؤول بازار شكايت كنيم و از او بخواهيم تا او را عزل و شرّش را از سر ما كم كند و كسى غير از او را بر ما بگمارد. ميثم مىگويد: هنگامى كه نزد امير آمديم من سخنگوى آن گروه شدم. امير كاملاً به سخن من گوش داد و از تواناييم در سخن دانى در شگفت شد. در اين هنگام بود كه عَمر و بن حُرَيث به عبيدالله بن زياد گفت: امير به سلامت باد! آيا اين گوينده را مىشناسى؟ عبيدالله گفت: مگر او كيست؟ ! عمرو بن حريث گفت: اين ميثم تمّار است؛ همان دروغ گوى دوستدار دروغگو. . . ميثم مىگويد: در اين هنگام، امير كه نشسته بود كمر راست كرد و (روى به من نمود و) گفت: او چه مىگويد؟ ! گفتم: دروغ مى گويد. امير به سلامت باد! بلكه من راستگوى دوستدارِ راستگو، على بن ابى طالب، اميرِ بر حقّ مؤمنان هستم. عبيدالله بن زياد (برآشفت و) به من گفت: يا از على بيزارى مىجويى و از بديهايش مىگويى و به عثمان ابراز دوستى مىكنى ودر فضايلش سخن مىرانى و يا اين دستها و پاهايت را قطع و تو را مصلوب مىكنم. در اين لحظه ميثم به گريه مىافتد. عبيدالله بن زياد به او مىگويد: از سخنى به گريه افتادهاى كه هنوز عملى نشده؟ ! ميثم پاسخ مىدهد: والله كه نه از اين سخن مىگريم و نه از عملى شدن آن؛ بلكه از اين مىگريم كه (سالها پيش) وقتى كه سيد و مولايم اين