19ثمّ أن بلالاً رأي في منامه النّبي - صلّي الله عليه [وآله] وسلم - وهو يقول له: ما هذه الجفوة يا بلال؟ ! أما آن لك أن تزورني يا بلال!
فانتبه حزيناً وجلاً خائفاً، فركب راحلته وقصد المدينة، فأتي قبر النبي - صلّي الله عليه [وآله] وسلّم - فجعل يبكي عنده ويمرّغ وجهه عليه، فأقبل الحسن والحسين [(عليهما السلام)] فجعل يضمّهما ويقبّلهما. فقالا له: يا بلال، نشتهي نسمع أذانك الذي كنت تؤذن به لرسول الله - صلي الله عليه [وآله] وسلّم - في المسجد ففعل، فَعَلا سطح المسجد فوقف موقفه الذي كان يقف فيه.
فلمّا أن قال: الله أكبر، الله أكبر، ارتجّت المدينة. فلمّا أن قال: أشهد أن لا إله إلاّ الله ازدادت رجّتها. فلمّا أن قال: أشهد أن محمّداً رسول الله، خرجت العواتق من خدورهن؛ وقالوا: أَ بعث رسول الله - صلّي الله عليه [وآله] وسلم -؟ فما رؤي يومٌ أكثر باكياً ولا باكية بالمدينة بعد رسول الله - صلّي الله عليه [وآله] وسلّم - من ذلك اليوم. . .»
«ابو دردا گويد: هنگامى كه عمر براى فتح بيت المقدس وارد شد، به منطقهاى در اطراف دمشق به نام «جابيه» رفت و بلال از او در خواست نمود كه با سكونت وى در شام موافقت كند، عمر نيز موافقت كرد، آنگاه گفت: . . . بلال شبى از شبها پيامبرخدا (ص) را در خواب ديد كه حضرت به او فرمود: اى بلال اين چه جفايى است كه در حق ما نمودى؟ آيا وقت آن نرسيده است كه به زيارت ما بيايى؟ بلال سراسيمه از خواب برخاست و با اندوه و ترس سوار مركب شده، به قصد زيارت آن حضرت، وارد مدينه شد. يكسره نزد قبر پيامبر (ص) رفت، شروع به گريه نمود و صورت خود را بر قبر مبارك ماليد. هنگامى كه امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) به سويش آمدند، وى آن دو را در آغوش گرفت و مىبوسيد. آنها گفتند: اى بلال، دوست داريم يك بار ديگر آن اذانى را كه [هنگام سحر] براى پيامبرخدا (ص) مىگفتى، بشنويم! بلال پذيرفته، بر بام مسجد رفت و همان جايى كه در زمان پيامبر (ص) مىايستاد، ايستاد.»
وقتيكه گفت: «الله اكبر» ، «الله اكبر» مدينه به خود لرزيد و تكان خورد و هنگامى كه گفت: «أشهد أن لا إله إلاّ الله» اين لرزش افزايش يافت و سر و صداها درهم پيچيد، اما وقتى كه گفت: «أشهد أنّ محمداً رسول الله» بانوان از خانهها بيرون آمدند و مردم گفتند: آيا بار ديگر پيامبرخدا (ص) برانگيخته شده است؟