101مىكند كه عطرى بياورند و با آن محاسن ميثم را معطّر كنند. پس از آن، امّ سلمه به ميثم مىگويد: بدان كه اين محاسن به زودى به خون آغشته مىشود. پس از آن ملاقات، ميثم به كوفه مىآيد وعاملان عبيدالله بن زياد او را مىگيرند و پيش وى مىبرند و به او مىگويند: اين (ميثم) ، محبوب ترينِ مردم، نزد على بوده است. عبيدالله مىگويد: واى بر شما! منظورتان اين مرد فارسى است؟ ! مىگويند: آرى. آنگاه او روى به ميثم مىكند و مىگويد: پروردگارت كجاست (تا تو را از دست من نجات دهد) ؟ ميثم مىگويد: در كمين ظالمان، كه تو هم يكى از آنانى. عبيدالله مىگويد: تو علىرغم فارس زبان بودنت به خوبى منظورت را مىرسانى! به من بگو رفيقت (يعنى على) دربارۀ رفتارى كه من با تو خواهم كرد چه گفته است؟ . . . تا آخر داستان شهادت او. . . 1
همانگونه كه خوانديد، ميثم تمّار براى امّ سلمه گمنام و ناآشنا نيست، بلكه او را مىشناسد و در پاسخ به او مىگويد: «والله كه بسيار از پيامبرخدا (ص) مىشنيدم كه از تو ياد مىكرد و دربارۀ تو به على (ع) سفارش مىنمود» ؛ او با اين خبر، قلب ميثم را خنك و شاديش را دو چندان مىكند؛ به راستى براى ميثم چه چيزى ازآن مهمتر بود كه پيامبرخدا (ص) از او ياد نمايد و دربارۀ او به امير المؤمنين على (ع) سفارش كند؟ !
نيز در اين حكايت مىخوانيم كه ميثم به امّ سلمه گفت: «به او بگو كه من دوست داشتم براى عرض سلام به حضورش بروم، ولى (تقدير چنين است كه اين ملاقات صورت نگيرد) وما - انشاءالله - نزد پروردگارِ عرش، يكديگر را ملاقات خواهيم كرد» ؛ اين عبارت حاكى از آن است كه مثم مىدانسته كه ديگر موفّق به ديدار حسين (ع) نمىشود.
منابع تاريخى داستان شهادت او را يكسان روايت مىكنند و تنها در كيفيت دستگيرى او اختلاف دارند. اگر ما سه متن تاريخى نخست را مرور كنيم به دو گونه روايت بر مىخوريم:
1. ميثم با بازاريان كوفه نزد عبيدالله ابن زياد مىرود تا عليه مسؤول بازار شكايت كنند و از وى بخواهند او را بر كنار كند و شخص ديگرى را به جاى او بگمارد و هنگامى كه ميثم پيشاپيش آنان و به نمايندگى از آنها با عبيدالله سخن مىگويد، او از سخندانيش در شگفت مىشود. در اين بين، عمرو بن حريث، عبيدالله را متوجّه مىكند كه او يكى از ياران على (ع) است و عبيدالله نيز همانجا او را دستگير مىكند.