37و نشستم تا اذان شود. كنارم كاملْ مردى از پاكستان نشسته بود.
مىگفت: كارمند است و در كراچى. دربارۀ نماز جماعت با برادران اهل سنّت از من سؤال مىكرد. من بزحمت با اندكى انگليسى كه مىدانستم سؤالش را جواب دادم و برخى سؤال و جوابهاى ديگر ردّ و بدل شد. باز براى صدمين بار بود كه احساس كردم دانستن زبان خارجى تا چه حدّ ضرورى است و ناآشنايى به زبان، رابطۀ انسان را با ميليونها مسلمان قطع مىكند.
سؤال ديگرى كه با آن مواجه شدم و يك عرب زبان پرسيد (نپرسيدم از كجاست) اين بود كه با اشاره به عمامۀ سفيد من پرسيد:
چرا برخى از شما عمامهتان سفيد است و برخى سياه؟ توضيح مىدادم كه اين لباس، لباس رسمى علماى دينى است. اما آنان كه عمامۀ مشكى دارند از نسل پيامبر اكرم و اولاد اويند و به تعبير خودشان از«شُرفاء»اند. وتعجب مىكرد واز اينتوضيح، خرسندمىشد.
اينجا بود كه به ارزش «آشنايى با زبان» پى بردم كه چراغِ رابطه و كليد تفاهم است و بى آن، ارتباط قطع است. شايد هيچ جا و هيچ وقت، مانند سفر به يك كشور خارجى، انسان را به ضرورت آشنايى با زبانهاى ديگر آگاه نمىكند. تا انسان در شهر و كشور خويش است، چون با «ناهمزبانان» ارتباط و برخوردى ندارد، نيازى هم به فراگيرى «زبانخارجى» نمىبيند. سفر حج و حضور در يك كشور «عربزبان» و كانونى كه مسلمانان ديگرى از مليّتها و كشورهاى مختلف حضور دارند و به زبانهاى تركى، اردو، سواحلى، پشتو، عربى، مالزيايى،