161رفت طرف ديگر. دو نفر ديگر از قبيله بنىاسد كه در مكه بودند، بعد از آنكه كار حجشان بهپايان رسيد، چون قصد نصرت امام حسين را داشتند، به سرعت از پشتسر ايشان حركت كردند تا خودشان را به قافله اباعبدالله برسانند. اينها تقريباً يك منزل عقب بودند. برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مىآمد. بهيكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند، يعنى بعد از سلامو عليك، اين دو نفر از او پرسيدند: نسبت را بگو، از كدام قبيله هستى؟ گفت: من از قبيله بنىاسد هستم. اينها گفتند: عجب!> نحن اسديان< ما هم كه از بنىاسد هستيم. پس بگو پدرت كيست، پدربزرگت كيست؟ او پاسخ گفت، اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند. بعد، اين دو نفر كه از مدينه مىآمدند گفتند: از كوفه چه خبر؟ گفت: حقيقت اين استكه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبدالله كه از مكه به كوفه مىرفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد.
اين دو نفر آمدند تا به حضرت رسيدند. به منزل اولى كه رسيدند حرفى نزدند. صبر كردند تا آنگاه كه اباعبدالله در منزلى فرود آمدند كه تقريباً يك شبانهروز از آنوقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت. حضرت در خيمه نشسته و عدهاى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند: يا ابا عبدالله! ما خبرى داريم، اجازه مىدهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مىخواهيد در خلوت به شما عرض كنيم؟ فرمود: من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمىكنم، هرچه هست در حضور اصحاب من بگوييد. يكى از آن دو نفر عرض كرد: يا ابن رسولالله! ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد، ملاقات كرديم، او مرد قابل اعتمادى بود، ما او را مىشناسيم، هم قبيله ماست، از بنىاسد است، ما از او پرسيديم در كوفه چهخبر است؟ خبر بدى داشت، گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه بهچشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالىكه ريسمان