36قصبچه جبل، صبح كه شد ديديم كوههاى زياد سمت مغرب جبل، يك كوه بزرگ بود، قريب به چهار منزل طول دارد، سمت مغرب و جنوب جبل، يك كوه بزرگ است كه مىگويند چشمۀ بزرگى دارد كه قريب به يك سنگ آب دارد و باغهاى زياد، كه محمد امير مىگفت در تابستانها آن جا ييلاق 1 مىرويم. كبك و شكار كوهى زيادى دارد و تركيب كوه مثل كوه مرهاست، چهار پنج فرسخ از جبل دور است. درخت جنگلى دارد، نخل زياد دارد. دو فرسخ كه به آبادى جبل مانده، وزير حاكم جبل پدر سگ، «زامل» نامى است، آمد كجاوه سرنشين را سياهه كرد، آمديم به جبل پهلوى ديوارهاى باغشان كه چندين سال حاج آنجا پياده مىشوند چادر مىزنند چند روزى مىمانند و روانه مىشونند، امسال چون وقت نداشت و آذوقه هم در جبل نبود.
كوچ از جبل
روز بيست و سيم، از جبل كوچيديم به سمت مكّه معظمه، به قدر ده پانزده نفر سه پايهها زده، گوسفندهاى چاق كشته مىفروختند. زن زيادى از عرب هيزم و خرما، تخم مرغ، آرد، علف، شير،كدو، برنج و ساير چيزهاى ديگر مىفروختند. قريب ده - بيست نفر عرب، يكى يك تركه دست شان، به طرز فراشان ميان اين مردم مىگشتند كه كسى بىحسابى نكند.
قريب چهل، پنجاه چادر بسيار كوچك از عرب، پهلوى ديوارهاى باغ زده بود.
بسيار گدا و گرسنه كه چنان لاغر شده بودند مثل تشريح گوسفندى كه كشته مىشد، سر خون گوسفند نزاع بود. استخوانى كه حاج دور مىانداخت، روى سنگ مىكوبيدند، مىخوردند، يك نفر از قصابها ذكر گوسفند سوا كرده بود، فارسى مىگفت: بزى بزى ذكرى نمىخورى؟ يكى گفت مردكه، ذكر خودت بخور، گفت، واللّٰه ... زين زين بخور بخور، اين زنهاى عرب كه نان مىفروختند، اگر روى نان باز بود، مىريختند، پاره مىكردند مىخوردند. نان فروشها، نانها را زير عباشان قايم مىكردند و دو دستى روى