32دم غروب، ريش سفيدهاى عنيزه آمدند كه مصالحه مىكنيم. شش عبا و قدرى پول گرفتند، قريب به ده پانزده نفر از ريشسفيدهاشان، چادر محمد مضيف 1 شدند.
صحراى بىآب
اول آفتاب راه افتاديم، تا نيم ساعت به غروب مانده به بدى راه آمديم. در صحرايى بىآب افتاديم. تمام اين صحرا بوته يوشن بود و شور. زمين خرم و سبز كه دو ساعت گوسفند سير مىشد و گل زردى كه در صحراى لار است، مثل گل بابونه زياد است. لكن اينها كوچكترند، گل هميشه بهار، يك گل بنفش ديگر زياد و بيشتر صحرا چادر عرب بود. شتر زياد از حد و گوسفند بسيار كم داشت.
ماجراى عجوزه
[روز] هفدهم سه ساعت به صبح مانده راه افتاديم، تا يك ساعت به غروب مانده راه آمديم، چهارده بلكه شانزده ساعت راه آمديم، البته چهارده فرسخ راه رفتيم، ساعتى يك فرسخ، خوب شتر رفت، چنان مىرفت كه عكام قريب به دويدن بود. آن صحرا يوشن زياد، [و] ماهورهاى كوچك داشت و سنگ درشت و ريزه زياد، يك فرسخ مانده كه پياده شويم، به يك بركه بزرگ رسيديم. آبش را تازه شتر تمام كرده بود، اطراف بركه قريببهدوهزار قدم بلكه بيشتر بود. ميان راه رسيديم بهيك اوبه 2 كه باركردهبود، مىرفت.
پنج گوسفند، يك الاغ ماده لاغرى كه چادرش را بار كرده بود، زنش الاغ را مىراند و شوهرش يك ماديان لاغرى لخت 3 سوار شده، يك نيزه بسيار كوتاه به دست داشت. تا عمر كردهام به بدى [آن] الاغ و زن نديدهام. بالاى آن، دو بچه هفت و هشت ماهه و يكى ديگر هم به پشت آن عجوزه بسته، گفتم عكام به زبان عربى ازش سؤال كردند، گفت هر سه را يك دفعه زاييدهام. غضبى ازين بالاتر نيست كه آن عجوزه با آدم محشور باشد!