31اين پياده كه رسيد، سيد را ديده، دويد دست سيد را بوسيد. يك پياده از آدمهاى امير را برداشت، به تاخت رفت، چهار نفر از ريش سفيدهاى خزائى آمدند، پياده شده دست سيد را بوسيدند، به زبان عربى عذر خواستند، خواستند بروند. جناب سيد سىريال فرانسه، به حضرات برات انعام كرد كه بروند در سماوات بگيرند. برات را بوسيده به تعجيل رفتند، جمعيتشان را برداشتند، بيدقشان را خواباندند و رفتند. عنيزه كه ديد حضرات رفتند، سست شدند. از دورها تفنگ مىزدند و [به] زبان عربى فرياد مىكردند.
يورش پر زور
تا يك ساعت به غروب مانده، از عقب ما مىآمدند، آن چه شتر مىماند، پاره پاره كرده مىبردند، در اين يورش پر زور، در يك كجاوه يك زن و يك مرد نشسته بود، آن وقت كه جنگ پر زور شد، زد و خورد مىكرديم، ديدم يك شتر با كجاوه سمت من خوابيده است، آن چه مىزنند شتر پا نمىشود،اين بندۀ درگاه رسيدم، دست مرد و زن كه در كجاوه نشسته بودند گرفتم، از كجاوه بيرون كشيديم، ديدم هيچ كدام قادر به حرف زدن نيستند، نزديك است جان بدهند، هر دو را دادم به دوش دو تفنگچى، گفتم ببرند ميان حاج، كجاوه من خالى است، بنشانيد. كجاوه و اسباب كجاوه را هم هر تكه را يك تفنگچى دوش گرفته، برد به كجاوه رسانيد. شتر كه خالى شد او را هم بردند به شترها رسانيدند، تا يك ساعت به غروب مانده، عنيزهها از عقب حاج مىآمدند، بعد برگشتند.
مقررات ويژه
غروب آفتاب منزل كرديم. چادر حاجىها، بند به بند چادرها زده شد. چادر بندۀ درگاه، هميشه قريب صد قدم، از حاج بيرون مىافتادم، امشب به سى قدم فاصله افتادم.
تفنگچىها را سه نفر سه نفر، دور حاج انداختيم. بنده و محمدامير، جهازهاى شتر را با خورجينهاشان، جلو گذاشته، خودشان عقب جحازها نشسته، تا سفيده با فانوس، دو راهى حاج، خود محمد و اين بنده گشتهايم و تك تك تفنگ انداختهاند تفنگچىها.