30تفنگ دولوله اسب بياندازم تا تفنگ پركند بزنمش، جان ما از دست اين خلاص بشود.
پيغام داد به خدا مضايقه از ماديان ندارم، لكن مىترسم بزنندت، براى من بدنامى دارد. به اين جهت ماديان را نمىدهم. خوب نيست براى شما و من، در اين بين آن قره كهر سوار، اسب انداخت به قاعده هميشه نزديك به پياده رسيده، برگشت به قدر سيصد قدم، رفت روبروى ما نيزهاش را به زمين زد ايستاد. قراول تفنگ را بستم، تپه بلندى بود، بالاى او نشستم. چاتمه را زدم. تفنگ صدا كرد. قريب به ده ذرع، گلوله كوتاه كرد. كمانه گلوله از ميان بلند شده، به سينۀ ماديان از پشت غلتيد كه صداى قيه 1 از عنيزه و تفنگچىها بلند شد، بعد از اين ديگر عنيزه به ما نزديك نشدند. همان دور جنگ تفنگ بود از طرف دست چپ.
ديديم قريب به دويست نفر پياده و سواره با يك بيدق سياه، سر يك ماهورى پيدا شدند، اين پير غلام دوربين انداختم ديد اينها تفنگهاى بست نقره، اسبهاى خوب، جوانهاى تمام آراسته، سر ماهورى ايستادهاند. اينها را كه ديديم، يقين نموديم كه كار ما ساخته شد و عنيزه زور گرفت، نزديك شد، يك پياده را هم تفنگچىهاى محمد زدند، دوشش گرفته، بردند. قدرى پس رفتند، در اين بين نزاع از دست چپ پياده[اى] آمد، فرياد كرد، معلوم شد قاصد است. جوياى ابوصلچ؟ شد. چون جناب ابوصلچ از جمله سادات بزرگ است، نهرى از دولت روم اجاره كرده است، اينها هم جزيى از او مىگيرند، زياد مداخل آن نهر است، تمام سال عربها در خانۀ او شب و روز شام و نهار مىخورند، پنجاه نفر، سى نفر يك ماه، دو ماه، يك روز، ده روز، در آنجا مىمانند. به خصوص ايل خزاعى، مىگويند آدم هست يك سال و دو سال در آنجا شام و نهار مىخورند و اينها كه روى ماهور ايستادهاند، ايل خزائى هستند كه از دست پاشايان، پناه به عنيزه آوردهاند، عنيزه كه ديد حاجى و امير حاج پر زور هستند، ايل خزائى را خبر كرده، كه بايد بياييد به امداد ما، تا اهل حاج را بچاپيم.
آنها هم كه دخيل عنيزه بودند، نتوانستند نيايند. لابد آمده، لكن جنگ نمىكردند.