33
عرب سليبى
هيجدهم چهار ساعت به صبح مانده، راه افتاديم. تا پنج ساعت به غروب مانده آمديم سر چاهى، فيسهاش 1 مىگويند. قريب به ده پانزده چاه كنده بودند كه از اول تا به آخر سنگ را بريده بودند، مىگويند كه حضرت سليمان اين چاهها را با ديو كنده است! آبش هم از آب چاههاى سلمان بهتر بود، آب زمين عيب نداشت، ولى شتر و گوسفند، اطراف چاهها پشگل مىاندازند، و باد مىزند ميان چاه، مدتها مىماند، شيرۀ پشگل مىشود، هر چه از آب مىكشند، خوبتر مىشود.
در آن زمين عرب سليبى مىنشيند، بيشتر آنها تفنگچى و آهو زنند. لباسشان هم تمام پوست آهوست، روى قنداق تفنگشان هم پوست آهوست، كه روى قنداق كشيدهاند و هيچ كس با آن طايفه كارى ندارد و آنها هم با كسى كارى ندارند. دو ساعت سر آن چاهها مشكها را آب كرديم، شترها را آب داديم، زمينش زيرش كمر 2يك تخته، گلها بنفش، مثل اين كه در بهار ميان كلافرنگى مىكارند، بوتهاش بلند مىشود، و برگش قدرى ريزه است. از همان گل زياد است و گل هميشه بهار زياد دارد، كوچك و تُك تُك هم گل زنبق بنفش. لكن به جهت كم آبى، كوچكتر 3 است از آن زنبق كه كوه البرز دارد، دو فرسخ كه از چاه فيسه رد شديم، رسيديم به شن نرم، مثل صحراى مغاز و اردستان، شن اينجا سبز رنگ است، شن آنجا سرخ رنگ كه مىآرند از آنجا براى زرگرى.
يك ربع به غروب مانده منزل كرديم به زمين پريوشن، ديروز و امروز كه شب بار كرديم، البته روزى سيزده فرسخ راه رفتيم. دقيقهاى گير نمىكرديم، مگر دم غروب، از براى نماز.