46ميثم به خنده مىگويد: «خوب؟ خوب؟»
حبيب ادامه مىدهد:
«آرى اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و على(ع) است، سرش در كوچههاى همين كوفه بر دار مىرود و شكمش در بالاى دار، دريده مىشود... خوب؟ باز هم بگويم؟ سايه نشينان از شنيدن اين خبر دهشت زا، حيرت مىكنند، آرنجها را از زمين مىكنند و سرها را بلند مىكنند و نزديك مىگردانند تا عكس العمل حيرت و وحشت را در چهرۀ ميثم ببينند؛ امّا ميثم، آرام و با وقار لبخند مىزند و دست حبيب را بر شانۀ خويش مىفشارد و مىگويد:
«بگذار من بگويم».
چروك تعجب بر پيشانى حبيب مىنشيند؛
«تو بگويى؟»
«آرى، من نيز پيرمردى گلگون چهره را مىشناسم، با گيسوانى بلند و آويخته بر دو سوى شانه، كه به يارى فرزند پيامبر(ص) از كوفه بيرون مىآيد، سر از بدنش جدا مىشود و سر بىپيكر، در كوچه پس كوچههاى كوفه، مىگردد.»
انگار چشم و چهرۀ حبيب از شادى و لبخند، لبريز مىشود، دو سوار، دستها و شانههاى هم را مىفشارند و با يكديگر وداع و خداحافظى مىكنند.