47طنين گامهاى دو اسب، بر ذهن و دل سايه نشينان چنگ مىزند، يكى براى خلاص از اين همه حيرت، مىگويد:
«دروغ است، چه كسى مىتواند آينده را به اين روشنى ببيند.» ديگرى نيز شانه از زير بار وحشت خالى مىكند و سعى مىكند بىخيال بگويد:
«من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديدهام، ميثم تمّار، و حبيب بن مظاهر» هُرم حيرت و وحشت قدرى فروكش مىكند امّا صداى پاى اسبى ديگر، بر ذهن كوچه خراش مىاندازد، سايۀ اسب، نزديك و نزديكتر مىشود.
سوار، رشيد هجرى است، غيور مردى ديگر از پيروان اهل بيت(ع):
«حبيب را نديديد؟ يا ميثم تمّار را؟»
«ديديم، هر دو را ديديم، آمدند در اينجا ايستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.»!!
«مگر چه گفتند؟»
يكى از سايهنشينان بر سكوى انكار تكيه مىزند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مىكند، رشيد؛ آرام و با وقار، اسب را، هى مىكند امّا پيش از رفتن، نگاهش را بر روى سايه نشينان مىگرداند و مىگويد:
«خدا رحمت كند ميثم را، يادش رفت بگويد: