45سايههاى دو اسب، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر مىشوند، نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب مىشناسند.
آن مرد كه چهرهاى گلگون دارد و دو گيسوى كم و بيش سپيد، چهرهاش را قابى جوگندمى گرفته است، دهانۀ اسب را مىكشد و او را به كنار كوچه مىكشاند.
آن سوار ديگر كه پيشانى بلند، شكمى برآمده و چهرهاى مليح دارد، اسبش را به سمت سوار ديگر مىكشاند تا آنجا كه چهارگوش دو اسب به موازات هم قرار مىگيرد و نفس دو اسب درهم مىپيچد.
سايه نشستگان، مبهوت و مات،نظارهگر اين دو سوارند كه چه مىخواهند بكنند.
پيش از آن كه پيرمرد، لب به سخن تر كند، آن ديگرى در سلام پيشى مىگيرد:
«سلام اى حبيب بن مظاهر! در چه حالى پيرمرد؟»
تبسّمى شيرين بر لبهاى پيرمرد مىنشيند:
«سلام ميثم! كجا اين وقت روز؟»
حبيب، اسب را قدمى به پيش مىراند تا زانو به زانوى سوار ديگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانۀ ميثم مىگذارد و بىمقدمه مىگويد:
«من مردى را مىشناسم با پيشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار دارالرزق خربزه مىفروشد... »