45من اميدوارم در پى جنازهات، نوحهخوانى برپا شود. ضربۀ سهمگينى بر تو وارد مىشود كه يادش در هنگامۀ حوادث، تكان دهنده، باقى ماند!
هنگامى كه رجزخوانى على عليه السلام پايان يافت، عمرو ناباورانه گفت: «تو كه هستى»؟ على عليه السلام فرمود: «منم على!»
- پسر كه؟
- «پسر عبدمناف، من على بن ابى طالبم و شنيدم كه تو با قريش، پيمانى خدايى بستى كه به يكى از دو چيز كه به سوى آن خوانده شوى، پاسخ مثبت دهى»
عمرو پاسخ داد: آرى! همين گونه است.
على عليه السلام فرمود: «يكى از دو چيزى كه از تو مىخواهم اين است كه تو را به خدا و رسول فرا مىخوانم تا اسلام بياورى».
گفت: «من نيازى به اينها ندارم».
على عليه السلام فرمود: «حال كه چنين است، تو را به جنگ تن به تن دعوت مىكنم»!
عمرو، از اين همه شجاعت و صلابت درشگفت شد.
ناگهان احساسى ناشناخته از ترس، وجودش را فراگرفت.
خواست از رويارويى از او پرهيز كند؛ از اين رو گفت: پسر برادر! [با اين جمله مىخواست حضرت را از نظر سنى تحقير كند] چرا اين پيشنهاد را مىكنى؟ من دوست ندارم تو را بكشم؛ آيا از ميان عموهايت كه از تو بزرگتر باشند،