44«اى على! برگرد!»، على عليه السلام با ناراحتى بازگشت؛ امّا از اطاعت كردن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله هم خشنود بود.
دگر باره عمرو بانگ زد: «آيا در ميان لشكرتان مردى نيست و نمىخواهد به بهشت پرواز كند؟ سكوت، بيابان را فراگرفت و نفسها در سينه حبس شد و جنگاوران از شدت افسردگى، به زمين خيره شدند. كسى را ياراى چشم برداشتن نبود، شرمسار از اين كه چشمشان به ديدگان رسولاللّٰه صلى الله عليه و آله بيفتد و ياراى پاسخگويى نداشته باشند.
اين بار هم صداى ريز و درشت قدمها شنيده شد؛ آرام به سوى صدا خيره شدند؛ جوانمرد لشكر اسلام بود؛ على مرتضى! به سوى رسول خدا آمد: «اى رسول خدا! تمام عزّت و غيرت ما را لگدمال كرد؛ اگر رخصت دهيد، پاسخش را بگويم»!
تكرار واقعه و اين بار با تمام علاقهاى كه رسولاللّٰه به تك سوار خندق داشت، به او اجازۀ ميدان داد و گل از گل حيدر شكفت...
عمرو احساس مىكرد كه كسى جرأت رويارويى با او را ندارد؛ امّا ناگاه ديد تكسوارى به سويش پر مىگشايد.
ناگهان در خود احساسى غريب كرد...
كمكم سوار به او نزديك و نزديكتر شد، حالا صدايى را به روشنى مىشنيد: «شتاب مكن! بىترديد آمد كسى كه بدون ناتوانى، پاسخ دهندۀ صداى توست؛ كسى كه داراى آگاهى و بصيرت است و راستى، مايۀ هر رستگارى است.