40بشنود؛ همان كسى كه بى واسطه اين روايت را از رسولاللّٰه صلى الله عليه و آله شنيده و به حافظۀ تاريخ سپرده بود.
او به مردم رسانده بود كه در آستانۀ جنگ تبوك، پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بر آن شد تا خودش فرماندهى لشكر را برعهده بگيرد؛ از اين رو در فكر جانشينى شايسته براى خود در مدينه بود تا با درايت و تدبير، امور مدينه را در نبود ايشان، عهدهدار شود. كسى جز على عليه السلام را شايستۀ اين مهم نيافت؛ پس به ايشان فرمود:
«على جان! مىخواهم تو را جانشين خود در مدينه قرار دهم تا در نبود من، مركز فرماندهى اسلام، در دستان با اقتدار تو باشد و كسى به آن طمع نكند».
سراسر وجود على عليه السلام ، از شوق حضور در جهاد پُر بود و دوست داشت چون همشيه، پيشاپيش سپاه اسلام، بر دشمن زبون بتازد و از ثواب جهاد بهرهمند شود و شايد هم به پوشيدن لباس سرخ شهادت مىانديشيد؛ همان دغدغهاى كه در جنگ احد نيز پس از پذيرش زخمهاى فراوان و نرسيدن به افتخار شهادت، از رسولاللّٰه صلى الله عليه و آله خواسته بود.
كمى به فكر فرو رفت و سپس با شرم و آزرمى فراوان، به آهستگى گفت:
«اى رسول گرامى! آيا مرا به پاسدارى زنان و كودكان مىگماريد؟»
رسول رحمت، لبخندى بر چهرۀ نگران على عليه السلام زد و