200
به خدا قسم، هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده؛ مرا معاف بدار!
متوكل پذيرفت و گفت: پس شعرى بخوان و با خواندن شعر، مجلس ما را رونق ده!
امام عليه السلام فرمود: من اهل شعر نيستم و كمتر از اشعار گذشتگان در ياد دارم. اين بار متوكل عذر امام را نپذيرفت و با اصرار از امام خواست كه حتماً شعرى بخواند.
امام هادى عليه السلام نيز وقتى اصرار متوكل را ديد، شروع به خواندن اشعارى كرد كه مضمون آن چنين بود:
قلّههاى بلند را براى خود منزلگاه كردند. همواره مردان مسلّح در اطراف آنها بودند و از آنها نگهبانى مىكردند؛ ولى هيچ يك از آنها نتوانست جلوى مرگ را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد. در پايان از دامن آن قلّههاى بلند و از داخل آن كاخهاى محكم و مستحكم، به داخل گودالهاى گور پايين كشيده شدند و با چه بدبختى به آن گودالها فرود آمدند. پس از آن كه دستبندها به خاك سپرده شدند، فريادگرى فرياد برآورد: كجا رفت آن زر و زيور و آن تاجها و شكوه و جلال دستبندها و لباسهاى فاخر؟!
كجا رفت آن چهرههاى به ناز و نعمت پروردهاى كه با احترامشان پرده مىآويختند؟ گور، عاقبت آنها را رسوا كرد و پاسخ داد بر آن چهرهها، اكنون كرمها در