107محمد بن حنفيه كمى فكر كرد و آنگاه، پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت: بيا تا به سوى حجرالاسود برويم!
هر دو با هم به سمت حجرالاسود گام برمىداشتند.
يكى با روحيهاى آرام و با قلبى مطمئن و ديگرى با گامهاى لرزان و در حال شك و ترديد. لحظهاى بعد، هر دو به سنگ آسمانى نزديك شدند. كسى از دل سنگ، آگاه نبود. اين وديعۀ الهى، از نزديك شدن رشتۀ اتّصال زمين و آسمان، از شادى در پوست خود نمىگنجيد. دلش مىخواست زبان بگشايد و به زينت عابدان، تهنيت و خير مقدم بگويد؛ به گونهاى كه همه صداى او را بشنوند.
امام عليه السلام ، نگاهى به حجرالاسود انداخت. اين نگاه مهربان، تا عمق وجودش نفوذ كرد و مات و مبهوت، به حضرت خيره ماند!
امام زين العابدين عليه السلام رو به محمد بن حنفيه كرد و به وى گفت: عمو جان! شما بزرگتريد؛ و احترام شما در اينجا لازم است؛ اوّل شما به سوى سنگ برويد!
محمد بن حنفيه، هر چه توان داشت، در قدمهاى خود جمع كرد و پيش رفت. لبهاى او به دعا مشغول شد و اشكهاى تضرّع بر ديدگانش جارى. از خداوند متعال خواست كه سنگ را به سخن درآورد تا به امامت او شهادت دهد. آنگاه از دعا كردن، لحظهاى فارغ شد؛ گوشهاى خود را تيزتر كرد؛ ولى هيچ صدايى از سنگ برنيامد. به آرامى به عقب بازگشت و راه را براى نزديك