106من، هم عموى تو و هم برادر پدرت مىباشم. چون زادۀ على عليه السلام هستم و در سن هم بر تو پيشى دارم، پس به امامت سزاوارترم؛ از شما مىخواهم كه در وصايت و امامت، با من نزاع نكنى!
با شنيدن اين سخنان، امام عليه السلام به فكر فرو رفت، تو گويى كه فكر مىكرد چگونه دنيا مىتواند افراد را فريب دهد و از مسير صداقت خارج كند! از اين رو حضرت فرمود:
«اى عمو! از خدا بترس و چيزى را كه حقّ تو نيست، ادّعا مكن. تو را پند مىدهم كه مبادا از نادانان باشى! بدان كه پدرم، پيش از آن كه رهسپار عراق شود، به من وصيّت كرد و يك ساعت پيش از شهادتش نيز اين منصب الهى را به من سپرد و اين شمشير رسول خداست كه نزد من است؛ بنابراين خود را به اين امر مشغول مكن.»
ابن حنفيه گفت: چه دليلى دارى كه شما برگزيدۀ الهى هستى؟
حضرت فرمود: مگر نمىدانى كه خداى تعالى، امامت را در فرزندان امام حسين عليه السلام قرار داده است؟
ابن حنفيه گفت: اين را دليل محكمى نمىدانم؛ اگر مىتوانى نشانۀ ديگرى بياور!
حضرت فرمود: اى عمو! اگر باور ندارى، بيا تا با هم نزديك حجرالاسود برويم و او را حاكم قرار دهيم و از او بخواهيم تا امام پس از امام حسين عليه السلام را مشخص كند.