51
چو ده فرسنگ از ره را دريدند
به عجلركولى خرگه را 1تكيدند
چو مرغ صبحگه برداشت آواز
جرس بانگ برون رو كرد آغاز
فرسها را به زير زين كشيدند
كبوترسان از آن منزل پريدند
چو شش فرسنگ آن بىبال و پرها
پريدندى به كوه و گه به صحرا
ز كوهستان بسى زحمت كشيدند
كه تا بر شهر ارزنگان رسيدند
در آن وادى ستاد آن بحر يك روز
نمودند لنگ در آن شهر يك روز
ز يك روزه دگر در چاشت
گاهىشدى حجاج بيتاللّٰه راهى
[در كنارفرات]
چو يك فرسخ شدى طى بيابان
فرات از دامن كُهْ شد نمايان
كنار رود آن امواج دريا
طناب خيمهها كردند برپا
صبا مرغ سحر آواز برداشت
بدان نغمه جرس هم ساز برداشت
همه چنگال خود را تيز كردند
پلنگ آسا از آنجا خيز كردند
طمع از جان خود هر كس بريده
روان سيلاب خونين از دو ديده
نهادندى قدم بر سوى صحرا
نمودندى وداع از روى صحرا
قدم بر عالم بالا نهادند
به كوهستان پلنگ آسا فتادند
گهى گشتند همدوش ملكها
شنا كردند گاهى با سمكها
گهى بر چرخ چارم جايشان بود
گهى تحت الثرى مأوايشان بود
رسانيدند گه سر را بر افلاك
كشانيدند دامن گاه بر خاك
گهى چون شعله رفتندى به گردون
فتادندى چو سايه گه به هامون
غرض تا پنج روز اندر جبلها
پلنگ آسا دويدندى جملها
در اين مدت كه در كُهْ مىچريديم
نشانى از زمين اصلاً نديديم