52
فراز هر كُهىٖ تا دامن چرخ
گرفته گوييا پيرامن چرخ
رهش باريك چون جسر جهنّم
كه مىباريد از آن گوييا غم
فرات از دامنش بودى گذاران
دهان بگشوده بودى اژدهاسان
كه گر لغزد از آنجا پاى آدم
كشد او را به سوى خويش در دم
ز بس سنگ سيه ديدم در آن راه
شدى عمر من بيچاره كوتاه
جرس فرياد مىزد داد از اين سنگ
كه زنگم كر شد 1و جمازهام لنگ
قضا را در چنين راه خطرناك
ز بيمش كرده بودم سينه را چاك
به ناگه محملم بر كوه شد بند
شتر را پاى لغزيد از سر بند
چو گرديد از فراز كوه غلطان
به من بخشيد عمر تازه يزدان
كه از حجاج مرد كاردانى
رسيد آنجا ز روى پهلوانى
تو گويى خضرِ راه من شد آن مرد
ستون در نعلگاه شتر كرد
كه از غلطيدن او را داشتى باز
سپاس شكر ايزد كردم آغاز
چو شش فرسنگ اين راه بلا
خيزمسافت شد بسى پيمانه لبريز
كه تا شد منزل آن كُهْنوردان
دهى بالاى كُهْ نامش قزلخوان
سحرگه آن اجل برگشتگان باز
ز جا برخاستند از بستر ناز
جرس زد بانگ كاى برگشته بختان
ببنديد از براى راه رختان!
كه مىبايد به گردون رفتن امروز
ز باريكى ره خون خوردن امروز
دگر آن وحشيان كوه پيماى
گوزن آسا بجنبيدند از جاى
كمر چون مور مىبستند محكم
گرفتند از براى خويش ماتم
به گِرد هر جبل دَه بار گشتند
بدن را از تف خور مىسرشتند
كه تا شش فسخ اين راه را بريدند
به شهر بربر ويران رسيدند