49
هر آن كس را كه بُد اجناس وافر
گرفتندى عشور از آن مسافر
ز بعد چار روز آن بحر مردم
براى كوچ آمد در تلاطم
سحرگاهى بر باره نشستند
كمر را بهر رفتن تنگ بستند
چون طى شش فرسخ آن ره نمودند
به چوبان گر پسى محمل گشودند
سحر تنگ فرسها را كشيدند
ز چوبان گر پسى چون بط پريدند
جرس فرياد زد كى ره نوردان
بود تا هشت فرسنگ اين بيابان
چو طى آن هشت فرسخ را نمودند
به چوگاندره بار خود گشودند
نشان صبح را چون داد اختر
لباس تيره را شب كَنْد از بَر
به ره حجاج بيتاللّٰه فتادند
كمر بستند و بازو را گشادند
ز بهر رهنوردى چست و چالاك
فرس از سم دريدى سينۀ خاك
عنان را تا سه فرسخ تافتندى
به شر ارزروم ره يافتندى
ز ترس روميان كينهپرداز
نكردندى گره از بارها باز
شباهنگام به هيجا آمد آن بحر
روان گشته از آن نزديكى شهر
كمر را بهر رفتن تنگ بستند
ز كوه و دشت چون صرصر گذشتند
چو بگذشتند از كوه و ز هامون
شدى منزلگه اندر باباخاتون
چو مرغ صبحْ خوشخوانى بنا كرد
لواى صبح را گردون بپا كرد
جرس فرياد زد كاى خلق انبوه
بود ده فرسخ اين صحراى پر كوه
كمر را تنگ بايد بستن امروز
تن خود را ببايد جستن امروز
كمر را تنگ بستند آن جوانان
به پشت زين نشستند آن جوانان
[حملۀ روميان به كاروان حاجيان]
چو طى شد يك دو فرسخ آن بيابان
بناگه فوج رومى شد نمايان
سر ره را گرفتند و ستادند
بنايى تازه بهر ما نهادند