46
دگر آن بحر آمد در تلاطم 1
همى زد موج چون درياى قلزم
جرسها گشته با هم نغمهپرداز
گرفتندى به هامون بهر ما ساز
[ايروان]
كه تا پيموده شد ره هشت فرسنگ
شدى جمازهام لنگ و دلم تنگ
كه تا بر ايروان ظهرى رسيديم
بر آسوديم و شش روز آرميديم
چه گويم من،ز دست ايروان داد
كه آب او مرا بر باد مىداد
مرا از آدميّت كرد بيرون
تنم كاهيده شد مانند مجنون
نماندى قوّت و تاب و توانم
بدين نكته شدى گويا زبانم
ز دست ايروان گر جستم آسان
نبينم روى مردن تا صفاهان
ز آب و ميوه و نانش چه خوردم
ملك گشته خورشها قطع كردم
بدين گونه بُدم تا بيست روزى
برى گشته ز رزق و هم ز روزى
نبودى ديگر اميد حياتم
زدى خرگه به نزديك مماتم
كه تا بخشيد ديگر بىنيازم
شفايى از شفاخانش بازم
ز شش روز دگر گشتند حجاج
ز دست ايروان بر كوچ محتاج
رسيد از هر طرف در آن ولايت
دگر از حاج شد طرفه حكايت
چو نيمى رفت از شب بار كردند
به خود ديّان دين را يار كردند
زمين آمد ستوه از سُمّ اسبان
هوا شد تيره از گرد بيابان
رسيدى بر فلك غوغاى مردم
ملك كردى تعجب زان تلاطم
خم آوردى زمين از ثقل آدم
شدى چون چرخ گردون پشت او خم
(7)شكستى ارّه پشت سمك را!
نمودى خيره چشمان ملك را
ز پيشاپيش بيرقهاى الوان
ز هر سو بود چاووشان خوشخوان