45
فكندندى به شهر نخجوان بار
كنون خوابيده بختت گشت بيدار
ز ياران اين خبر را چون شنيدم
سپاس شكر ايزد را نمودم
به روز ديگرم كردند آگاه
عجم آقاسى 1اينك آمد از راه
صباحش آن خردمند نكوخوى
ز بهر ديدنى آمد به آن كوى
كه در آنجا توقف كرده بودم
ز جامش شربت غم خورده بودم
چو فردا شد مراد من برآمد
كه عمر ماندن من بر سر آمد
تمام قافله چون موج دريا
نمودند عصرِ تنگى كوچ از آنجا
سه فرسخ راه منزل را بريدند
كه تا سوى قراباغلر رسيدند
روان گشتند عصرى باز از آنجا
چو سيلاب اوفتادندى به صحرا
ز هر سوى شيهۀ اسبانِ تازى
جرس از هر طرف در نغمه سازى
همى رفتند مردم تنگ بر تنگ
بسان موج دريا چار فرسنگ
چو طى راه منزل اوفتادند
همه بار جملها را گشادند
اگر پرسى ز نام منزل ما
بُدى نامش شليل اى مرد دانا
در آنجا تا به عصرى آرميدند
دگر چون مرغ بر صحرا پريدند
شب مهتاب آن سيل شتابان
بسى خوش مىنمود اندر بيابان
ركاب اندر ركاب و تنگ بر تنگ
مسافت شد در آن شب پنج فرسنگ
جهان را چون منوّر كرد خورشيد
زمين از نور او خلعت بپوشيد
در اينجاق چادرها بپا شد
ز خرگه روى هامون با صفا شد
در آن وادى ز بس بُد پشه بسيار
شديم از آن دهستان جمله بيزار