34
چو آگه شد آن مرد نكو خوى
كه منزلگه مرا شد قريۀ اوى
روانْ خوانِ خودش كرد از برايم
در آن بود آنچه بودى مدّعايم
به صد طور و به صد شيرين زبانى
كمر بست از براى ميزبانى
فراز آمد نخستين مادرش پيش
مرا آن بانويان كردند پيشواز
به خدمتكارى من آن عزيزان
كمر بستند مانند كنيزان
ز روى عقل و راه كاردانى
نمود آن نوجوانم ميهمانى
شباهنگام چون مه مشعل افروخت
جرس اندر دوگاه اين نغمه آموخت
كه امشب كوه قپلانتو 1به پيش است
مرا از سختى ره سينه ريش است
قدم چالاك كن اى دشت پيماى
چو كبك اندر كهستان گشت فرماى
چو پاسى رفت از شب بار كردم
خداوند جهان را يار كردم
ز شوق خانۀ ربّ ودودم
چو كاهى در نظر آنگه نمودم
جمل گه مىپريدى سوى افلاك
چريدى گاه هم در دامن خاك
ز بس رفتم به بالا آمدم شيب
گريبانم دريد و پاره شد جيب
شنيدم گاه تسبيح ملك را
شمردم گه زر پشت سمك را
بدين گونه بدى تا چار فرسنگ
بحمداللّٰه نشد جمازهام لنگ
كه تا پيدا شد از پيشم ميانه
چون منزلگه بلاى جاودانه
(4)بدان وادى چو بار خود كشيدم
دگر رخسار نيكى را نديدم
تب آمد شد رفيق و مونس من
در آن ويرانه ديرم كرد مسكن
نهادم سر به روى بالش نرم
فتادم در ميان تابۀ گرم
گهى از آتش تب استخوان سوخت
گهى دل،گاه سينه،گه تن افروخت