33
چو شش فرسنگ ره را طى نمودم
به زنگان 1تنگِ محمل را گشودم
در آن وادى نمودم مكث روزى
غم و درد و كدورت گشت روزى
رفيقان خسته،من دلخسته گشتم
دو روزى اندر آن وادى نشستم
مشوّش حال من از بس شد آنجا
نمىدانم چه سان شهرى بُدْ آنجا
جرس زد در ميان روز فرياد
كز اين منزل برون شو تا شوى شاد
اگرچه راه ناهموار باشد
ولى فرسنگ اين ره چار باشد
برون رفتم از آن وادى چو صرصر
غمم در پى بُد و اندُه برابر
كه تا اندر دهل انداختم بار
جرس از بهر او زد سنج بسيار
شدم عصرى از آن وادى روانه
جرس زد از برايم شاديانه
چو فرّخ منزلى بود اين دهستان
كه كبكش شدخرامان در كهستان
كنون تا پنج فرسخ راه پيماى
به چرخ بند بار خويش بگشاى
به چرخ افتادم و شب تا سحرگاه
نشان جستم گه از كوكب گه از ماه
كه تا بر سوى آن منزل رسيدم
در آنجا تا به عصرى آرميدم
نهان چون كرد مهر خاورى رو
نمودم كوچ از آن صحراى مينو
جرس اندر بيان اين نغمه مىخواند
جمل را با مُقام خويش مىراند
بپيما راه منزل پنج فرسنگ
به كولتپه 2تو گر خواهى بكن لنگ
كه باشد اندر آن وادى جوانى
بسى با عقل و هوش و كاردانى
جوانى با نسب مهماننوازى
كريمى با ادب گردن فرازى
اگر پرسى ز نام نامى او
تقى باشد محمد حامى او
رسيدم چون به سوى آن دهستان
زدم خرگه به دامان كهستان