31
نمودم چار روزى كامرانى
به فيروزى در آنجا عيشرانى
جرس را نالهاى از دل برآمد
كه عمر پادشاهيت سرآمد
نشايد بيش از اين يكجا نشستن
چنان بىفكر و بىپروا نشستن
به هم زد شاهيم را چرخ ناساز
همايم سوى ديگر كرد پرواز
صبا اورنگ شاهيم به هم زد
جمل از خانه بر صحرا قدم زد
چو يك فرسخ ره و منزل بريدم
غزال آسا به صحرايش خزيدم
به رسم پيشوازم نوجوانى
به پيش آمد ز راه كامرانى
جوانى باخرد،درويش نامش
ز عالى همتى حاتم غلامش
بگفتا منّتى بر جان من نه
قدم بر كعبۀ اخوان من نه
مرا از مقدمت دل چون شود شاد
دلت خرّم شود از دولت آباد
مرخّص چون به مهمانى شد آن مرد
روان گشت و تفاخر بر فلك كرد
به پيش راه من بعد از زمانى
روان با پور خود كرد ارمغانى
رسيدم چون به سوم خرّم آباد
دگر بذلى به سوى من فرستاد
بناى تازه،تالار دلآراى
بپا كرده بدان مرد نكو رأى
نخستين آن زمين ويرانه بودى
به جغد و بوم آنجا لانه بودى
كنون از سعى آن مرد هنرور
شده خرم بسان روى دلبر
كنون از ميزبانىهاى آن مرد
سخن بشنو كه چون مهمانيم كرد
ميان را بست مانند غلامان
مهيّا كرد نعمتهاى الوان
ز بهر من چنان خانى بگسترد
كه گرديدم خجل از روى آن مرد
بدينسان مهربانىها ز خويشان
نديدم تا كه بودم در صفاهان
ز بعد ميهمانى زاد راهم
مهيا كرد و شد بس عذر خواهم
ز خوش رويى آن مرد خجسته
گشادى يافتم زان كار بسته