30
غرض از سبز كارش فيض بردم
ز جام چار فصلش باده خوردم
جرس فرياد زد كاى دشت پيماى
بگو تا چند مىمانى در اين جاى
در اين وادى گره در كارت افتاد
به محمل دم فسون تا دولت آباد
سه فرسنگست ره طى كن كه شايد
شب اميد تو فردا بزايد
بدان سرمنزل نيكو فرود آى
كه باشد يادگار جدّ و آباى
شبانگاهان ز قزوين بار بستيم
ز تاريكى شب زنار بستيم
سحرگه چون رخ خورشيد تابان
نمايان شد از آن فيروزه ايوان
جمل زانو زد اندر دولت آباد
جرس منزلْ مبارك كرد فرياد
كنون بشنو ز وصف دولت آباد
كه تا گردد دل غمگين تو شاد
نكو سر منزل و خرم زمين است
سوادش اعظم و بس دلنشين است
در آنجا لعبتان 1لاله رخسار
خرامانند در صحرا و كهسار
(3)همه دل از كف عاشق برون كن
دل بىصبر را از غمزه خون كن
مرا ديدند چون آن ماه رويان
ستايش مىنمودندم چو شاهان
همه در سجده و در پاى بوسى
شدن همچو چرخ آبدستى
نشاندندم به منّت چون جهاندار
ستادندى بپا چون بندۀ زار
به خورد خويش هر يك ارمغانى
بياوردى ز روى جانفشانى
به هر دم مجلسى بهرم مهيّا
نمودند آن بتان ماه سيما
به هر كس ميهمانيم ميسّر
شدى،افراختى بر كهكشان سر
سخن كوته چنانم بال بگشاد
شدم كو شابه 2اندر دولت آباد