28
رباطى داشت آن منزل دگر هيچ
گذاران جوى آبى پيچ در پيچ
شبانگه چون عروس خاورى باز
نهان گرديد اندر خانۀ ناز
كشيدم تنگ محمل را دگر بار
برون رفتم از آنجا در شب تار
شب تار از سفيد! نااميدى
جرس را دل ز هيبت مىتپيدى
فراموشش شد آن آهنگ نيكو
مكرر مويه 1كرده زد به زانو
كه در اين ره خلج 2بسيار باشد
چه سازم،چون كنم،شب تار باشد
دل مه بهر زارى جرس سوخت
بناگه مشعل زرّين برافروخت
چو مهْ مشعل فروز راه من شد
جرس را نغمه هم دلخواه من شد
مسافت شد چو شش فرسنگ آن راه
نمايان گشت آراسنك چون ماه
چه آراسنك جاى دلگشايى
فرح افزاى،دل خرم سرايى
از آن سو مهر تابان شد نمايان
ز پيش او هويدا شد خيابان
چنارش رسته هر سو تنگ بر تنگ
همه همقامتِ هم،تا دو فرسنگ
چو يار مهربان همدوش همسر
گرفته يكديگر را تنگ در بر
چه خوش گفتست طالب 3اين سخن را
كه نازم آن زبان و آن دهن را
تو گويى زادهاند از خاك توأم
به رعنايى همه همقامت هم
خيابان مسطح در ميان بود
كه گويا چهارباغ اصفهان بود
ز هر سو باغهاى دلفريبى
به هر شاخ گلش صد عندليبى
در آنجا نهر آب خوشگوارى
ز پاى آن درختان بود جارى
تو گويى شق شده از آب كوثر
زلال و سرد و شيرين و معطّر