٢٧
جرس اين نغمه را در پرده برداشت
كه قم منزل بود گويا خبر داشت
سحرگه چون عروس خاورى باز
شدى بر چهرۀ خود غازه ١پرداز
صبا شد پيش رو چون اسب تازان
رسانيدم به شهر قم فرازان
بدان ارض مطهّر چون رسيدم
به چشم از خاك درگاهش گشودم
چون از معصومه گرديدم شرفياب
شدى چشم و دلم روشن چو مهتاب
روان گشتم شبانگه خرّم و شاد
به آهنگ جرس تا جعفر آباد
كه طى كن راه را طى اى مسافر
پياپى كن پياپى اى مسافر
چو شش فرسنگ راهش را بريدم
سحرگه سوى آن منزل رسيدم
شباهنگام چو رخ پوشيد خوريد
لباس قيرگون را شب بپوشيد
جرس اين نغمه را در جارگاه خواند
كه شش فرسخ دگر بايد جمل راند
شدم از سختى آن راه دلتنگ
كه راهش بود بَد تا پنج فرسنگ
[ساوه]
گهى اندر فراز و گاه در شيب
غمم در آستين،اندوه در جيب
كه تا در ساوه بار خود گشودم
سپاس شكر يزدان را نمودم
ندانم ساوه يا هاويه بود او
و يا ويرانۀ زاويه بود او
خراب آباد دنياى سكونى
چو بخت تيره روزان واژگونى
تمام خانههايش رفته بر باد
به گستاخى كشيده جُغد فرياد
ز يك روز دگر ز آن محنت آباد
نمودم كوچ و گشتم از غم آزاد
جرس برداشت از بهر من آهنگ
كه دلتنگت نسازد هشت فرسنگ
چون آن ره را نمودم طى در آن شب
رسيدى جانم از دوريش بر لب
صبا ناگه نقاب مهر بگشود
به سوى خشكه رودم راه بنمود