316در تفصيل آن گويد:سليمان بن عبد الملك در سال 97،حج به جاى آورد و مىخواست براى پسرش ايوب به ولايت عهدى بيعت بگيرد.پس مالى به ميان مردم قسمت كرد.و قريش را هر يك چهار هزار درهم عطا مقرر داشت ولى حليفان و موالى آنان را هيچ نداد.مردم نزد او رفتند و گفتند كه ما را چهار هزار درهم دادهاى و حليفان و موالى ما را ندادهاى ما به جاى تو اين مال به آنها مىدهيم كه نمىخواهيم چيزى بر تو تحميل كنيم.سليمان چهار هزار عطاى ديگر هم مقرر داشت.از اين حكايت برمىآيد كه:
اولا:نام شمار بسيارى از اهل مدينه در دفتر عطا نبوده است.
ثانيا:از قريش شمار بسيارى در مدينه بودهاند كه حداقل چهار هزار نفر آنها در دفتر عطا نبودهاند.
ثالثا:حليفان و موالى قريش شمارشان از قريشيان كمتر نبوده است.هر چند شمارۀ دقيق آنها را نمىدانيم و از اصول و تنظيماتشان بىخبريم.شايد وضع قريش شبيه وضع عشيرههاى ديگر بوده و آنها را نيز حليفان و موالى بوده است.
رابعا:سليمان بن عبد الملك فقط خشنودى عربها را مىخواسته و مخصوصا قريش را.
خامسا:وقتى قريش مىگويند كه ما عطاى خود به موالى و حليفان خود مىدهيم، معلوم مىشود وضع مالى خودشان مطلوب بوده و نيازى به عطا نداشتهاند.
يوسف بن الماجشون گويد كه من در زمان سليمان بن عبد الملك زاده شدم.سليمان براى من مقررى معين كرد از همان زمان ولادت.چون نوبت خلافت به عمر بن عبد العزيز رسيد،در ديوان نگريست و نام مرا ديد،گفت من از مولد اين پسر خبر ندارم.او هنوز صغير است و اهليت گرفتن وظيفه ندارد،پس مرا رد كرد.
در اغانى هم حكايتى است كه از آن برمىآيد كه سليمان بن عبد الملك تنها بزرگسالان را عطا مىداد و اين امر سبب شده بود كه برخى براى اين كه خود را بزرگسال قلمداد كنند حيلهها برمىانگيختند.