74راست مىروم. به راهم ادامه دادم ناگاه به پشت سرم نگريستم، ديدم هيچ چيز معلوم نيست و آفتاب سركوه است، به خود گفتم: عباسِ ديوانه! كجا مىروى! ... و ادامه دادم: اى خدا، اى امام زمان، مرا درياب، خدايا! من در برابر تو از يك پشه كوچكترم، خودت مىدانى كار من كشاورزى بوده، نه مال كسى را دزديدهام، نه سينما رفتهام و ... در آن حال خستگى و تحير، در حالى كه با خدا و امام زمان سخن مىگفتم ناگهان صدايى از پشت سر شنيدم كه گفت:
حاج عباس قاسمى! كجا مىروى؟ عقل از سرم پريد، از ترس آن عرب، به او هم سلام كردم، دستمال سفيدى در سرش بود، پيراهنش دكمه نداشت. فرمود:
تو در دو كيلومترى عرفاتى، گفتم: حاج آقا! من نمىدانم، سواد ندارم، مرا ببخشيد.
پرسيد: رييس قافلهات كيست؟
گفتم: رييس قافلۀ ما حاج آقاى خزاعى است.
گفت: ميل دارى به قافله برسى؟
گفتم: دنبال همان مىگردم.
از من خواست دستش را بگيرم، دستش را گرفته،